• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
سين
حرف پانزدهم از الفباى فارسى و دوازدهم از الفباى عربى است. و در حساب جمل 60 است. سين مفرده حرفى است مخصوص مضارع و چون مانند جزء آن است در آن عمل نمى‏كند و مضارع كه ميان حال و استقبال مشترك است با دخول سين مخصوص استقبال مى‏شود. و مدت استقبال با سين تنگتر از مدت آن با سوف است (اقرب). نگارنده احتمال قئى مى‏دهم كه سين در بسيارى از جاها براى تأكيد باشد نه استقبال زيرا در آياتى نظير [مدثر:17و26]، [قلم:16]، [علق:18]، [مريم:96]. و آيات بسيارى نظير اينها نمى‏شوند گفت: سين فقط براى استقبال و خروج مضارع از اشتراك است بلكه مى‏شود يقين كرد كه سين براى تأكيد و معناى «حتماً» مى‏دهد. زمخشرى در ذيل آيه [بقره:137]. گويد: معناى سين آن است كه اين لا محاله خواهد بود هر چند مدتى طول بكشد و در ذيل آيه [توبه:71]. گفته: سين رحمت حتمى را افاده مى‏كند. و وعد و وعيد هر دو را تأكيد مى‏كند... همچنين است آيه «سَيَجْعَلُ لَهُهُ الرَّحْمنُ وُدّاً» طبرسى رحمة اللّه كه تفسير جوامع الجامع را بعد از ديدن كشاف نئشته است در هر دو مورد قول زمخشرى را تأكيد كرده بيضاوى ذيل «سَيَرْحَمُهُمُ اللّهُ» مى‏گويد سين وقوع رحمت را تأكيد مى‏كند. المنار ذيل همين آيه مى‏گويد: محقّقان علماء عربى گفته‏اند: سين در نثل «سَيَرْحَمُهُمُ اللّهُ» براى تأكيد اثبات است. ابن هشام در معنى اين قول را از زمخشرى نقل كرده است.
سؤال
طلب. خواستن. (اقرب) راغب گويد: سؤال اگر راجع بدانستن چيزى باشد هم به نفسه متعدى مى‏شود و هم با حرف جارّ و با حرف «عن» بيشتر است مثل [اسراء:85]، [بقره:189]، [بقره:217] و مثل [معارج:1]. كه با باء متعدى شده و نحو [ذاريات:12]. كه به نفسه متعدى شده است و و نحو [هود:46]. و چون سؤال خواستن مال باشد بنفسه و با «من» متعدى مى‏شود [ممتحنه:10] نا گفته نماند: نراد در آنچه گفته شد متعدى شدن به مفعول دوم است و «به» به مفعول اوّل هميشه به نفسه متعدى مى‏شود. سؤال به معنى خواسته است (قاموس) [طه:36]. فرمود: اى موسى خواسته تو داده شد. موسى از خدا خواست كه هرون را كمك و يار ئ شريك وى قرار دهد آيه فوق در جواب آن است. تسائل بين الاثنين است بعضى از بعضى خواستن [صافات:27]. سؤال ممكن است در خواستن فطرت و احتياج واقعى به كار رود مثل [ابراهيم:34]. پيداست كه بشر اين همه نعمتها را از خدا نخواسته است بلكه مراد آن است: هر كه از خورشيد و زمين و ماه و درياها و هزاران چيزهاى ديگر در زندگى احتياج داشتيد و به زبان حال و زبان فطرت خواستار بوديد داده است. همچنين است آيه [رحمن:29] بشر كه ذاتاً يكپارچه فقر و احتياج است خدا را بشناسد يا نشناسد پيوسته از او مى‏خواهد و از او استمداد مى‏كند و وسائليكه او مقرّر داشته مورد استفاده قرار مى‏دهد. چنانكه فرمود: [فاطر:15]. همچنين است آيه [فصّلت:10]. سؤال عقوبت در بسيارى از آيات قرآن سؤال به كار رفته ولى پيداست كه مراد سؤال استخبار نيست كه از چيز مجهولى سؤال شود مثل [صافات:24]، [حجر:92-93]، [نحل:56]، [زخرف:19]. به نظر مى‏آيد كه سؤال در اين آيات سؤال عقوبت و مورد مؤاخذه واقع شدن است. به عبارت ديگر اين سؤال براى دانستن مطلب مجهول نيست بلكه سؤالى است كه طرف در مقابل وامانده و محكوم شود و مستحق عقوبت بودنش روشن گردد. عدم سؤال از گناه گناهكاران‏ در بعضى از آيات هست كه از گناه گناهكاران سؤال نمى‏شود مثل [رحمن:39]. ظاهراً مراد از سؤال در اين آيه سؤال استخبار است چون روز قيامت تمام اسرار ظاهر مى‏شود بد كار و نيكوكار از هم شناخته مى‏شوند بركار و نيكوكار از هم شناخته مى‏شوند ديگر احتياج به سؤال از اينكه تو چه كاره بوده‏اى نيست چنانكه فرموده [رحمن:41]. وقتى كه مردم با علائم خود شناخته شدند ديگر به سؤال احتياج نيست و نيز آيه [طارق:9]. صراحت دارد كه روز قيامت نهان ها آشكار شود. بعضى از بزرگان نفى سؤال را در اين آيه نظير سؤال «وَ قِفذئهُمْ اِنَّهُمْ مَسْئولُونَ» دانسته و فرموده: قيامت مواقف بسيار دارد در بعضى سؤال واقع مى‏شود و در بعضى نه... ولى احتياج به آنچه فرموده نيست زيرا آيات موضوعاً از هم جدا هستند. سؤال از انبياء و مردم [اعراف:6]. اين آيه با دو تأكيد مى‏گويد: حتماً حتماً از كسانيكه پيامبران به ايشان فرستاده شده و از پيامبران سؤال خواهيم كرد مراد از اين سؤال چيستأ آيه بعدى چنين است «فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَ ما كُنّا غائِبينَ» حتماً حتماً عمل آنها را با علم مخصوصى كه داريم به آنهاحكايت مى‏كنيم و ما از آنها غائب نبوده‏ايم يعنى كسى در مقابل علم ما قدرت انكار ندارد. ما قبل خطابى به حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله وسلم دارد كه فرموده «كِتابٌ اُنْزِلَ اِلَيْكَ فَلا يَكُنْ فى صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنْذِرَبِهِ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ» و خطاب ديگرى به مردم «اِتَّبِعُئا ما اُنْزِلَ اِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ...» خطاب اول روشن مى‏كند كه وظيفه پيامبر انذار و تذكر است و بايد به مردم برساند، خطاب دوم مبيّن آن است كه مردم بايد اطاعت كنند. با اين قرائن مى‏شود گفت كه مراد از سؤال مسئوليّت در مقابل وظيفه و مؤاخذه است كه انبياء و مردم هر دو در صورت تخلّف پيش خدا مسئول و محكوم اند. در مجمع فرموده: خداوند قسم ياد كرده كه از انبياء از ابلاغ و از مردم از امتثال بپرسد. هر چند خدا به كارشان داناست ولى اين سخن در مقام تهديد است كه به اين سؤال آماده شوند. در روايات نيز به اين مطلب تصريح شده است. ناگفته نماند پيغمبران در تبلبغ خود كوتاهى نمى‏كنند ولى اين سخن مانع از آن نيست كه خدا بفرمايد: در صورت عدم تبليغ معاقبيد چنانكه به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده [يونس:106]. وآنگهى پيامبر آن را بايد خداوند ياد بدهد كه در صورت عدم تبليغ مسئول هستيد تا بدانند و آيه ما نحن فيه در بيان آن است. * [انبياء:23]. درباره اين آيه گفته‏اند: چون خداوند حكيم است و هر كار را از روى مصلحت مى‏كند لذا جائى براى سؤال از فعلش باقى نمى‏ماند و ديگران چون ممكن است از روى مصلحت و يا از روى مفسده انجام بدهند در حق آنها سؤال و مسئوليّت هست كه در صورت عدم مصلحت مسئول باشند. ولى بهتر است آيات ما قبل را به نظر آوريم تا مقصود نزديك شويم قبل از آيه فرموده «وَلَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالْاَرْضِ» و ايضاً «فَسُبْحانَ اللّهِ رَبِّ الْعَرْشِ» آنچه در اسمانها و زمين است ملك خدا است و خدا رب العرش است على هذا مالك حقيقى است از تصرّف در ملك خود مسئول نيست ولى اين را هم مى‏دانم كه خدا جز به مصلحت كار نكند. پس علت عدم مسئوليّت، مالك بودن خداست با در نظر گرفتن اينكه كار از روى حكمت كند (از الميزان) * [قصص:78]. به عقيده الميزان مراد از عدم سؤال وقوع ناگهانى عذاب خداست كه خداوند در عذاب كردن مانند حكمرانان دنيا سؤال و جواب نمى‏كند بلكه آنگاه كه وقت هذاب قارون است كه مى‏گفت: من اين ثروت را در اثر دانش خودم گير آورده‏ام... خدا در جواب فرمايد آيا ندانسته كه خدا مردمان بسيارى قوى‏تر و ثروتمندتر از او را هلاك ساخته گناهكاران از جرم خود مسئول واقع نمى‏شوند بلكه عذاب بى درنگ آنها را مى‏ربايد. * [اسراء:34]، [احزاب:15]. از اين دو آيه روشن مى‏شود كه شخص در مقابل عهدى كه با خدا مى‏كند و مطلق عهد حتى با مردم مسئول مى‏باشد ما قبل آيه دوم چنين است «وَلَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْاَدْبارَ». * [فرقان:16]. ظاهراً مراد از مسئول بودن حتمى بودن وعده است كه خدا بر خود اين عمل را واجب فرموده است بعضى از بزرگان فرموده است: اين وعده از خدا بوسيله ملائكه خواسته شده [مؤمنون:8]. و نيز مؤمنان خواسته‏اند . ولى ظاهراً اين كلمه حتمى بودن آن را مى‏رساند چنانكه گفتيم.
سام
ملامت. و دلتنگى قاموس گويد «سئم الشى‏ء: ملّ» راغب گويد: آن ملالت است از آنچه بودنش مفصل باشد [بقره:282]. از نوشتن قرض ملول نباشيد. [فصّلت:49]. درباره ملائكه آمده [فصّلت:38]. ملائكه از كثرت تسبيح خدا ملول و ناراحت و دلتنگ نمى‏شوند. در نهج البلاغه خطبه 25 آمده «وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونى» ملولشان كردم و ملولم كردند.
سباء
[سباء:15]، [نمل:22]. اين كلمه كه دو بار بيشتر در قرآن نيامده نام قومى بود كه سليمان به ديارشان لشكر كشيد و در اثر نا فرمانى از دستور پيامبران سدّشان شكست و خانه ويران شدند. درباره لشكركشى سليمان خبرى كه هدهد به وى آورد چنين مى‏خوانيم: [نمل:22-24]. از اين آيات بدست مى‏آيد كه قوم سباء داراى حكومت بودند و زنى بر آنها سلطنت مى‏كرد و نيز آفتاب پرست بوده‏اند. و از اما بعد آيات روشن مى‏شود كه ساز و برگ قوى داشته و ملكه ايشان بدست حضرت سليمان ايمان آورده است . و در سوره سباء آيه 15 به بعد چنين آمده «لَقَدْ كانَ لِسَبَاء فى مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمينٍ وَ شِمالٌ...»قوم سباء را در مسكنهايشان آيتى بود دو باغستان از راست و چپ (گفتيم) از روزى پروردگارتان بخوريد و او را سپاسگزار باشيد، سرزمينى است پاكيزه و دلچسب و پروردگارى چاره ساز از فرمان خدا اعراض كردند. سيل عرم به آنهافرستاديم و دو باغستانشان را به دو باغستان بدل كرديم كه ميوه تلخ و درخت شوره گز و اندكى كنار داشت. اين مجازات در اثر كفران آنها بود كه جز كفور و ناسپاس را مجازات نمى‏كنيم ميان آبادى آنها و آباديهاى پر بركت (شام) قريه‏هاى آشكارى قرار داديم كه از يكديگر ديده مى‏شدند شبها و روزها با ايمنى در آنهاراه مى‏رفته و مسافرت مى‏كردند گفتند: خدايا ميان مسافرت‏هاى ما فاصله كن، به خودشان ستم كردند آنها را خبرهاى تازه قرار داديم و تار و مارشان كرديم راستى در حادثه آنها براى هر متأمّل و شكرگزار عبرتهائى است. از آنچه نقل شد روشن گرديد كه قوم سباء در ناز و نعمت به سر مى‏برده و در عين حال مردمان بد كار و ناسپاس بودند و به توصيه پيامبران واقعى نمى‏نهاده‏اند، و در اثر نا سپاسى سيلى بنيان كن هستى آنها را از بين برده و خودشان به نحو عجيبى تار و مار شده‏اند كه ماجرايشان تمام خبرها را تحت الشعاع قرار داده است و از كثرت نعمت ملول گشته و مسافرتهاى سخت و طاقت فرسا آرزو كرده‏اند . نا گفته نماند مسكن قوم سباء سرزمين يمن فعلى بوده و آن روزگاران بسيار مترقى و پيشرفته بوده است در جانب شرقى شهر صنعاء پايتخت فعلى يمن به فاصله صد و بيست كيلومتر دشت پهناورى هست كه ظاهراً سرزمين قوم سباء بسيارى از آنجا بدست آمده كه نشان دهنده يك تمدن عظيم در روزگارهاى گذشته است طالبان تفصيل به فرهنگ قصص قرآن تأليف آقاى صدر بلاغى ماده (سباء) رجوع كنند. و نيز نا گفته نماند: اهل سدّيكه بدرياشان لشكر كشيد هر دو از قوم سباء اند ولى ظاهراً غير هم بوده‏اند و دو قضيّه در دو زمان متفاوت اتّفاق افتاده است .
سبّ
دشنام: در صحاح آمده «السبّ: الشتم» راغب و اقرب آن را دشنام دردناك و سخت گفته‏اند [انعام:108]. مراد از «الَّذينَ» معبودها و فاعل «يدعون» مشركان است يعنى معبودهاى مشركان را دشنام نگوئيد آنها هم از روى جهل خدا را كه معبود شماست دشنام گويند. در مجمع از قتاده نقل شده: مسلمانان بت‏هاى مشركان را دشنام مى‏دادند خدا از اين كار نهى كرد مبادا كه آنها خدا را از روى جهالت نا سزا گويند. رشنام در اثر نبودن منطق و در اثر زبونى است شخص تا مى‏تواند لازم است طرف را با منطق مجاب نمايد در «تبب» و «حمار» گذشت كه قرآن راجع به ابولهب قصد نا سزا گوئى و به حمار قصد تحقير ندارد. در اينجا هم از دشنام دادن به خدايان دروغين نهى كرده است . آيا مراد مطلق نهى از سب است خواه آشكارا و پيش چشم طرف باشد و يا در نهان؟ و يا مراد در پيش چشم طرف بودن است؟ قيد «فَيَسُبُّو اللّهَ» روشن مى‏كند كه غرض سبّ آشكار است و گرنه در صورت نهان بودن كه اطّلاع ندارند تا مقابله به مثل كنند در كافى بابى تحت عنوان (ساب) هست كه از سبّ مؤمنين و سبّ آشكار مؤمن و غير مؤمن نهى مى‏كند و درباره مشركان مقتول بدر نقل شده كه حضرت فرمود: به اين جنازه‏ها دشنام نگوئيد چيزى از دشنام شما به اينها نمى‏رسد ولى زندگان را اذيّت مى‏كنيد. «لا تَسُبُّوا هؤُلاء فَاِنَّهُ لا يَخْلُصُ اِلَيْهِمْ شَىْ‏ءُ مَمّا تَقُولُونَ و تُؤْذُونَ الاَحْياءْ اَلا اِنَّ البَداءَ لُؤْمٌ» (المحجة ج 5 ص 215). به نظر مى‏آيد منظور دشنام آشكارا درباره مشركان و كفّار است و در پنهانى اشكالى نداشته باشد مگر آنكه بگوئيم چون فحش باعث پستى دشنام ده است براى حذر از پست بودن بايد مطلقاً فحش نگويد. سبّ فقط دو بار در قِان آمده كه نقل شد.
سبب
وسيله. راغب گويد: سبب ريسمانى است كه با آن به درخت خرما بالا مى‏روند جمع آن اسباب. فرموده [ص:10]. يعنى در ريسمانها بالا روند اين در معنى اين در معنى اشاره است به آيه [طور:38] يا آنها را نردبانى است كه در آن بالا رفته و گوش مى‏دهند؟ آنگاه به هر وسيله سبب گفته‏اند. صحاح و قاموس و اقرب نيز معناى اولى آن را ريسمان و معنى دوّمى را وسيله گفته‏اند. ابن اثير گويد: سبب ريسمانى كه با آن آب مى‏كشد. و به طور استعاره به هر وسيله سبب گفته شده. [حج:15]. هر كه گمان مى‏كند كه خدا پيغمبرش را يارى نخواهد كرد ريسمانى به آسمان بكشد و سپس آن را قطع كند و بيافتد و ببيند آيا حيله‏اش غيظ و كينه او را از بين مى‏برد. آيه در شرح حال كسانى نداشتند. [كهف:84-85] به ذوالقرنين از هر چيز وسيله‏اى داده بوديم به يك وسيله از آنهاتابع شد و از آن استفاده نمود. [بقره:166]. آيه راجع به قيامت است يعنى: وسائل دنيا بريده شد. [ص:10]. معنى آيه گذشت. [غافر:36و37]. صرح بناى بلند است مراد از اسباب چنانكه از آيه روشن مى‏شود وسيله‏هاى رسيدن به آسمانهاست و گوئى منظور از آنها راههاست يعنى بالاى آن بناى بلند بروم و به راههاى آسمان برسم تا به معبود موسى دست يابم فرعون براى فريب مردم اين سخن را گفته است.
سبت
قطع. بريدن (مفردات) [نباء:9]. راغب گويد يعنى خواب را بريدن عمل قرار داديم نا گفته نماند سبات در آيه آرامش و استراحت است و ان نوعى قطع عمل است يعنى خوابتان را براى شما آرامش قرار داديم چنانكه فرموده [يونس:67]، غافر:61. سكون و آرامش در شب همان خواب و يا خواب قسمتى از آن است. در صحاح از جمله معانى سبت گفته «السبت الراحة... و السبات النوم واصله الراحة» در نهج البلاغه خطبه 219 آمده «فَكَاَنَّهُمْ فِى ارْتِجالِ الصِّفَةِ صَرْعى سُباتٍ» و در خطبه 22 فرموده «نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ سُباتِ الْعَقْلِ» در اين دو جمله ظاهراً مراد از سبات خواب است و آن مغاير با معناى اوّلى نيست كه خواب قطع فعاليّت ظاهرى است ولى در آيه شريفه بايد راحتى و آرامش معنى كرد. سبت يهود سبت يهود عبارت از قطع عمل در شريعت موسى است و آن مطابق روز شنبه است، شش بار در قرآن كريم ذكر شده و يكبار فعل [نساء:154]، [نساء:47]. در قاموس كتاب مقدس درباره سبت به تفصيل سخن گفته از جمله گويد: سبت اسم آن روزى است كه قوم يهود از تمامى اعمال خود دست كشيده استراحت مى‏كردند و اين لفظ از عبرانى معرّب گشته و معنى استراحت مى‏دهد. حكم چهارم از احكام عشره كه امر به حفظ روز سبت مى‏نمايد... مبنى بر اين است كه خداوند آن روز را تقديس فرمود آنگاه احكام يهود را درباره آن روز تذكّر مى‏دهد. نا گفته نماند: در تورات فعلى سفر خروج باب 20 بند 8 گويد: روز سبت را ياد كن تا آن را تقديس نمائى شش روز مشغول باش و همه كارهاى خود را به جا آور، اما روز هفتمين سبت يهود خداى تو است در آن هيچ كار مكن. تو و پسرت و دخترت و غلامت و كنيزت و بهيمه ات . زيرا كه در شش روز خداوند آسمان و زمين و دريا را كه در آنهاست به ساخت و در روز هفتم آرام فرمود. از اين روشن مى‏شود كه سبت روز تعطيل يهود است ولى آفريدن آسمان و غيره در شش روز و استراحت روز هفتم افسانه است وقت آفرينش روزهاى هفته نبود و اينكه در قرآن گريم «فى سِيَّةِ اَيّامٍ» منظور شش دوران است كه شايد ميليونها سال باشد ولى تورات روز 24 ساعته مى‏گويد. از قرآن مجيد نيز روشن مى‏شود كه روز سبت در يهود روز نحترمى بوده است [نساء:154]. و در تهديد ديگران عذاب اهل سبت را پيش كشيده و فرمايد [نساء:47]. يهود را مخاطب قرار داده و فرمايد [بقره:65]. * [نحل:124]. ظاهراً مراد از سبت در آيه معناى مصدرى است چنانكه راغب آن را ترك در سبت گفته است «عَلَى الَّذينَ» چنانكه الميزان گفته دلالت بر عليه و ضرر دارد يعنى ترك عمل در روز سبت بر كسانى قرار داده شد كه در ان اختلاف كردند. به نظر مى‏آيد كه ترك عمل در روز سبت ابتدا حكم و جوبى نبوده و در اثر مراعات نكردن و اختلاف در محترم شمردن و نشمردن آن حكمش تشديد شده است چنانكه از آيه‏[نحل:118]. نيز روشن مى‏شود كه تحريم بعضى از حلال‏ها در اثر طغيان و ستمشان بوده است و لفظ «اِنَّما جُعِلَ‏السَّبْتُ» دلالت دارد كه آن جوابى است از سؤالى مقدّر چون آيه قبلى «ثُمَّ اَوْحَيْنا اِلَيْكَ اَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ اِبْراهيمَ حَنيفاً» ممكن است كسى بگويد: پس چرا اسلام سبت ندارد؟ جواب اين است كه: سبت بر عليه يهود وضع شد و گرنه از اول نبود. اصحاب سبت‏ آنها قومى از يهود بودند، در كنار دريا سكنى داشتند و روز شنبه را محترم نشمرده و در آن دست از كار نكشيدند و نصيحت نيكوكاران را وقعى ننهادند تا به عذاب خداوند گرفتار گشتند قرآن مجيد در سوره اعراف آيه 163 به بعد وضع آنها را چنين نقل مى‏كند: بپرس از يهود از شهريكه در كنار دريا و مشرف به آن بود آنگاه كه در روز سبت تجاوز مى‏كردند ماهيهايشان را روز سبت و تعطيل به روى آب مى‏آمدند و آشكار مى شدند. روزيكه تعطيل نكرده بودند چنين نمى‏آمدند ما به دين وسله آنها را در اثر فسقشان امتحان مى‏كرديم مردمى كه در مقابل ترك احترام سيت ساكت بودند به مردمى كه نهى از منكر مى‏كردند گفتند: قومى را كه خدا هلاكشان خواهد كرد و يا به عذاب سختى دچارشان خواهد نمود چرا موعظه مى‏كنيد؟ گفتند: اعتذارى است پيش خدا و شايد هم از اين عمل پرهيز كنند. بالاخره نصيحت ناصحان قبول نيافتاد تا آنها را كه نهى از منكر مى‏كردند نجات داديم و ستمگران را به عذاب سختى گرفتار نموديم و چون در كار حرام تجاوز كردند گفتيم بوزينگان شويد و از رحمت خدا مطرود گرديد. عين آيات چنين است [اعراف:163-166]. از اين آيات بدست مى‏آيد كه: آنها در روز سبت تجاوز كرده و دست از كار نكشيده‏اند. و نيز آن‏ها كه نهى ارز منكر مى‏كردند نجات يافته‏اند متجاوزين و تاركين نهى از منكر همه هلاك شده‏اند. و ايضاً در آيات دو جور عذاب ذكر شده است يكى «اَخَذْنَا الَّذينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئيسٍ» و دوّمى ميمون شدن. به نظر مى‏آيد اوّلى راجع به تاركين نهى از منكر و دوّمى به صيد كنندگان است. در مجمع گويد: هر دو فرقه هلاك شدند و فرقه نهى از منكر نجات يافتند اين از اباعبداللّه عليه السلام نقل شده است عياشى نظير آن را حضرت باقر عليه السلام نقل كرده است و نيز ار عكرمه نقل مى كند كه به محضر ابن عباس وارد شدم مقابلش قرآنى بود اين آيه را «فَلَمّا نَسُواما ذُكِّرُوا بِهِ» مى‏خواند و و مى‏گريست آنگاه گفت: مى‏دانم كه خدا صيادان ماهى را هلاك كرد و فرقه نهى از منكر را نجات داد ولى نمى‏دانم با آنهاكه نهى نكردند و خود نيز مدتكب نشدند چه كرد. الميزان از عكرمه روايت كرده كه به ابن عباس گفتم فدايت شوم نمى‏بينى كه فرقه ساكت فعل صيادان را مكروه داشته و به فرقه ديگر گفتند: چرا اينها را موعظه مى‏كنيد خدا هلاكشان خواهد كرد. ابن عباس گفت به من دو تا لباس ضخيم دادند. يعنيقولمرا درباره نجات آن دسته پذيرفت و به من دو خلعت داد. آنگاه الميزان گويد عكرمه اشتباه كرده ساكتان هر چند صيد نكرده‏اند ليكن به گناه بزرگتر كه ترك نهى ار منكر باشد مرتكب شده‏اند و فرقه ناهيه با قول «مَعْذِرَةً اِلَى رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ» آنها راهشدار داده‏اند و اين مى‏رساند كه يأس از تأثير موعظه نبوده تا نهى از منكر ساقط شود... ايضاً فرموده «اَنْجَيْنا الَّذينَ يَنْهَوْنَ عَن السُّوءِ» نجات را فقط به فرقه ناهيه منحصر كرده هيچ مانعى نيست كه «اَلَّذينَ ظَلَمُوا» به فرقه ساكت هم شامل باشد. ايراد الميزان به ابن عباس نيز وارد است وانگهى به نظر ما «اَلَّذينَ ظَلَمُوا» فقط فرقه ساكت است و يا لا اق شامل آنها نيز مى‏باشد زيرا كه «كُونوا قِرَدَةً» قطعاً مال صيدان است الميزان از كافى از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده آنها سه صنف اند صنفى نجات يافتند و صنفى مسخ و صنفى هلاك شدند. عيّاشى در تفسير خود از امام باقر عليه السلام قصّه اصحاب سبت را كه اهل ايله بودند از قوم ثمود نقل كرده و در آن هست كه آنها واقعاً مسخ شده و به صورت ميمون‏ها در آمدند و مثل ميمون صدا مى‏كردند. الميزان نيز آن را از تفسير قمى و عياشى نقل مى‏كند. يعضى از مفسران شيعه و اهل سنت خود را بهفشار مى‏اندازند كه اينگونه آيات را طور ديگر تفسير نمايند مثلاً در شكافتن دزريا براى موسى جزر و مدّ را عنوان كرده و در اينجا گفته‏اند كه باطن آنها مثل بوزينه شد و اخلاقشان يكپارچه تقليد و بى ارادگى شد و استقلال فكر را از دست دادند. چنانكه بوزينه‏ها چنين اند. ولى خوب نيست آيه را از ظاهر آن برگردانيم جائيكه قرآن از تكلّم عيسى در حين ولادت و تولد او بدون پدر ئ خنك شدن آتش بر ابراهيم و اژدها شدن عصاى موسى و آمدن تخت ملكه سباء از مسافت دور و... خبر مى‏دهد چرا آيه را به ظاهر آن حمل نكنيم و از قدرت خدا چه بعدى دارد؟ رجوع شود به «قرد».
سبح
شنا. اعمّ از آنكه در آب باشد يا در هوا. (راغب) ايضاً راغب سرعت را در آن قيد كرده است [نازعات:3]. قسم به شناگران كه به طرز مخصوصى شنا مى‏كنند ظاهراً مراد ابرهاست كه در هوا راه مى‏روند. [انبياء:33]، [يس:40]. «كل» در دو آيه شايد راجع به تمام اجرام آسمانى باشد ولى ظاهرش آن است كه مراد خورشيد و ماه و شب و روز كه همان نور و ظلمت اند در اطراف زمين پيوسته در حركت اند و شنا مى‏كنند. رجوع شود به «شمس» و «قمر». * [مزّمل:7]. طبرسى در ذيل اين ايه سبح را تقلّب و تلاش معنى كرده و گويد: به شناگر سابح گويند كه در آب تلاش مى‏مند كشاف نيز تصرّف و تلاش گفته است. به نظر مى‏آيد ما قبل درباره عبادت شب است يعنى شب را مخصوص عبادت خدا كن كه روز تلاش بسيار خواهى داشت فراغت خاطر و عبادت عالى در شب ميسّرتر است. يحى بن يعمر و ضحاك سبح را خاء خوانده‏اند و آن به معنى توسعه است يعنى در روز براى كارها وسعت بيشترى دارى شب را مخصوص خدا كن. نا گفته نماند: راغب و اقرب تصريح دارند كه معناى اوّلى سبح همان حركت سريع در آب و هواست به سرعت كار و سير اسب و غيره به طوراستعاره اطلاق مى‏شود.
سبط
به فتح (س) انبساط يافتن به آسانى چنانكه راغب گفته است و به كسر (سين) نوه و فرزند است مفردات و صحاح و قاموس و اقرب آن را ولدالولد گفته‏اند در نهايه و مجمع نقل شده «الحسن و الحسين سبطا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم جمع سيط اسباط است و آن پنج بار در قرآن مجيد آمده و همه درباره بنى اسرائيل است [بقره:136]. نظير اين آيه است [نساء:163]. طبرسى و ديگران و نيز اهل لغت گفته‏اند: سبط در اولاد اسحق مثل قبيله در اولاد اسمعيل است فرزندان اسمعيل را قبائل و فرزندان اسحق را اسباط گفته‏اند تا از خمديگر متمايز باشند. راغب كه معنى اصلى را انبساط مى‏داند گويد بولد ولد سبط گويند كه گويا انبساط و امتداد در فروع است. * [اعراف:160] «اَسْباطاً» بدل است از «اِثْنِتَىْ عَشْرَةَ» و مميّز آن كه «فرقه» باشد محذوفاست و «اُمَماً»حال است از اسباط يعنى آنها را دوازده فرقه كرديم در حاليكه هر سبط امّتها بودند (جوامع الجامع) بعضى‏ها اسباط را مميز دانسته گفته‏اند در معنى مفرد است. در مجمع ذيل آيه 136 بقره گويد: اسباط مفرد آن سبط است و آنها اولاد يعقوب بن اسحق بن ابراهيم اند دوازده طائفه بودند از دوازده پسر. نا گفته نماند مراد از اسباط در آيات قرآن يا جماعتى است كه از دوازده فرزند يعقوب به دنيا آمدند و يا اشخاص بخصوصى است كه هر يك سبط و ولدالولد بوده‏اند زيرا كه سبط به معنى نوه و جماعت آمده است چنانكه گذشت. آيه 136 بقره و 163 نساء كه گذشت و نيز آيه 84 آل عمران صريح است در اينكه باسباط وحى شده و آنها پيامبران بوده‏اند . در اين صورت اگر مراد از اسباط قبائل باشد مراد از انزال وحى آن است كه در ميان آنها پيامبرانى بوده است چنانكه در [بقره:136]. مراد رسول خداست ولى «اُنْزِلَ اِلَيْنا» گفته شده. و اگر مراد اشخاص باشند بايد غير از اولاد ده گانه يعقوب بتشند كه آنها در اثر اجحاف به يوسف لياقت رسالت نداشتند (به نظر من مراد اشخاص است كه خواهد آمد). عياشى ذيل آيه 136 بقره از حنّان بن سدير نقل كرده كه به حضرت باقر عليه السلام گفتم: اولاد يعقوب انبياء بودند؟ فرمود: نه آنهااسباط و اولاد انبياء بودند از دنيا نمى‏رفتند مگر خوشبخت توبه كردند و گناه خود را ياد آوردند. طبرسى فرموده: بسيارى از مفسران گفته‏اند كه فرزندان يعقوب انبياء بودند ولى بنابر مذهب ما انبياء نبوده‏اند كه گناه آنها درباره يوسف روشن است و پيامبر در عقيده ما از صغير و كبير قبائح معصوم است و در ظاهر قرآن دلالتى بر پيامبر بودنشان نيست و جمله «ما اُنْزِلَ» دلالت بر آن ندارد و شايد مراد بعضى هاست كه گناه نكرده بودند و شايد اين مثل «وَما اُنْزِلَ اِلَيْنا» باشد حال آنكه مراد حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله و سلم بود. نگارنده گويد در سوره مريم عده‏اى از انبياء از قبيل زكريا، يحيى، عيسى، ابراهيم، اسحق، يعقوب، اسمعيل صادق الوعد، موسى، هارون و ادريس نقل شده [مريم:58]. از ذريّه ابراهيم و اسرائيل كه نقل شده زكريل، يحيى، عيسى، موسى، هارون، اسمعيل صادق الوعد است. على هذا احتمال زياد هست كه مراد از اسباط در قرآن اشخاص و نوه‏ها باشند مثل زكريا و يحيى و... كه اسباط ابراهيم و يعقوب و اسحق اند نه فرزندان ده‏گانه يعقوب و اين احتمال نزديك به يقين است. و ذكر بعضى از نواده‏هاى ابراهيم از قبيل موسى و هارون بعد از ذكر اسباط مخصوصاً در آيه 163 نساء ظاهراً براى اهميّت آنهاست و گرنه كلمه اسباط به آنها شامل است احتمال ديگر آن است مراد از اسباطپيامبرانى از بنى اسرائيل باشند كه نام آنها به خصوص در قرآن نيامده چنانكه آيه «وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُهُمْ عَلَيْكَ» شاهد آن است.
سبع
هفت. [بقره:29]، [حجر:44]. سبعون: هفتاد. [حاقة:32]، [توبه:80]. مراد از سبعين كثرت است نه اينكه اگر بيشتر از هفتاد استغفار كنى خواهد بخشود.
سَبُع
(بر وزن عَضُد) درنده. راغب گويد گفته‏اند: به علت تمام قوى بودن سبع خوانده شده كه سبع از اعداد تامّه است [مائده:3]. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده و نيم خورده درنده حرام است مگر آنكه پيش از مردن ذبح كنند.
سبغ
وسعت و تمام در صحاح گويد «شى‏ء سابغ اى كامل و سبغت النعمة: اتسعت» [لقمان:20]. نعمتهاى ظاهرى و باطنى خويش را بر شما فراوان بخشيد و تمام كرد [سباء:11]. درع سابغ زرهى است كه وسيع و و كامل باشد آيه دستور است به داود نبى زره‏هاى وسيع و كامل به ساز و در بافتن آنها اندازه نگه دار. در نهج البلاغه خطبه 180 آمده «وَ اَسْبَغَ عَلَيْكُمُ الْمَعاشَ» در وسائل زندگى بر شما وسعت داده. از اين مادّه فقط دو كلمه‏فوق در قرآن يافته است.
سبق
تقدمو پيش افتادن. راغب مى‏گويد: اصل سبق پيش افتادن در راه رفتن است. و به طور مجاز در غير آن به كار مى‏رود مثل «ما سبقونا اليه سبقت من ربّك»يعنى نافذ شد و گذشت و به طور استعاره در احراز فضيلت به كار مى‏رود نحو «وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ» آنانكه به وسيله اعمال صالحه به رحمت و جنت خدا پيشى گرفته‏اند . استباق به معنى مسابقه و پيشى گرفتن بر يكديگر است مثل [يوسف:17]. و استفعال براى آن است كه هر يكى پيش افتادن را مى‏خواهد. مسبوق: پيشى گرفته شده و قهراً به معنى مغلوب و عاجز است [واقعة:60-61] ما مغلوب و عاجز نيستيم از اينكه ديگران را به جاى شما بگيريم. * [اعراف:80] اين آيه و آيه 28 عنكبون درباره قوم لوط است و روشن مى‏كند كه لواط اولين بار پيدا شده است. * [نازعات:4-5]. مراد از سابقات ظاهراً ابرهاى حامل باران ايت و يا غرض نحوه خاصّى از نيروهاى جهان است كه در «دبر» تفصيلاً گفته شد. * [عنكبوت:39]. در زمين خودپسندى كردند و بر خدا غالب نبودند يعنى خدا را نمى‏توانستند عاجز كنند. * [توبه:100]. قرائت مشهور در «الانصار» با كسر است كه عطف بر مهاجرين باشد ولى يعقوب آن را با رفع خوانده است ئ عطف بر سابقون است در اين صورت حكم «رضى اللّه» بر عموم انصار شامل است نه بر نخستين آنها. مراد از سابقون اختلاف است گفته‏اند: منظور آنانند مه به دو قبله نماز خوانده‏اند. بعضى اهل بيعت رضوان را دانسته‏اند كه بيعت حديبيّه است. بعضى آنها را اهل بدر دانسته و برخى مهاجرين پيش از هجرت (مجمع البيان). نا گفته نماند اهل هر زمان نسبت به زمان آينده سابق است ولى قيد «الاولون» روشن مى‏كند مراد پيشروان اوليه‏اند كه كسى بر آنها سبقت نيافته است به عقيده الميزان آيه منطبق است بر آنانكه ايمان آورده‏اند و پيش از جنگ بدر مهاجرت كرده‏اند و نيز منطبق است بر اهل مدينه كه ايمان آوردند و مهاجران را پذيرفته و در خانه‏هاى خود جا دادند و معيشت آنها را تأمين كردند. ريشه دين به وسيله آنها ثابت گرديدو ديگران از ايشان پيروى كردند. نا گفته نماند ايمان و عمل در مهاجران و انصار شرط رضاى خداست كه فرموده [توبه:96]، [آل عمران:57]، [توبه:80]. باز نا گفته نماند جمله «رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» در اين آيه و آيات 119 مائده، 18 فتح، 22 مجاذله و 8 بيّنه مشروط است بر اينكه شخص تا آخر عمرش ذر ايمان و عمل ثابت بماند و گرنه منظور آن نيست كه اگر از ايمان و عمل هم بيرون رود باز خدا از او راضى است. عبيداللّه بن جحش شوهر امّ جبيبه كه از مهاجرين به حبشه بود در حبشه نصرانى شد و از دين بيرون رفت. نمى‏شود گفت: چون از مهاجرين نخستين بود خدا از او راضى است طلحه و زبير كه از مهاجرين اول اند بيعت على بن ابيطالب عليه السلام را نكث كردند و آن حضرت بر آن دو نفرين كرد و سبب آن همه كشتار گرديدند آيا باز بگوئيم خدا از آن دو راضى است. عده‏اى از مسلمانان كه از مهاجرين اوليّه و انصار نيز در ميانشان بودند بر عثمان شوريدند و او را كشتند و نگفتند از مهاجرين اوليه است بلكه هر گونه اهانت و شورش را برعليه او جايز بلكه واجب مى‏دانستند. عايشه خود مردم را بر عثمان مى‏شوراند و او را بر يهودى تشبيه مى‏كرد و «اقتلوا نعثلا» مى‏گفت. مهاجرين اوليه و انصار وصيت رسول خدا صلى اللّه عليه و اله وسلم را زير پا گذاشته و حق امير المؤمنين عليه السلام غصب كردند و ده‏ها نظير اينها. آيا بايد همه اين مظالم راناديده گرفت و گفت: «رَضَِى اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ». بلى «رَضِىَ اللّهُ» در حق مهاجرين اوليه و انصار و تابعان به احسان در صورتى است كه در ايمان و عمل پايدار باشند آنها با هجرت و نصرت خدا را از خود راضى كردند ادامه رضاى خدا مشروط به ادامه عمل است چنانكه در اين سوره آمده [فتح:29] مى‏بينيم كه ايمان و عمل شرط مغفره و اجر عظيم است. بعضى از بزرگان گويا ماضى بودن «رَضَىَ اللّهُ» را در نظرگرفته و گويد: ظهور آيه دائمى بودن رضا را مى‏فهماند ولى چنانكه گفته شد در آيات ديگر نيز نظير اين جمله را داريم رضاى خدا پيوسته در ايمان و عمل و سخط و غضبش در كفر و فسق و فساد است شخص با فعل خود مورد يكى از آن دو واقع مى‏شود. آرى مهاجرين و انصار اوليّه كه تغيير روش ندادند داراى فضيلت بر ديگران اند. * [يس:66]. اگر مى‏خواستيم چشمهايشان را از بين مى‏برديم آن وقت مى‏خواستند در راه رفتن بر ديگران سبقت بگيرند ولى چطور مى‏ديدند؟ بعضى آن را عدم قدرت بر هدايت گرفته‏اند ولى با ملاحظه آيه قبل و بعد بدست مى‏آيد كه منظور اظهار قدرت است مثل [نساء:133].
سبيل
راه. اعم از آنكه راه هدايت باشد نثل [بقره:108]. و يا راه معمولى مثل [بقره:177]. و يا راه ضلالت‏ سبيل مذكّر و مؤنّث هر دو آمده است. نحو [يوسف:108]. كه مؤنث به كار رفته است در اقرب به دو گونه بودن آن تصريح كرده است [انعام:55]. كه سبيل فاعل تستبين است. ايضاً [اعراف:86]. كه ضميرش مؤنث است و ايضاً آيه‏99 آل عمران. گاهى از سبيل تعدّى و تجاوز قصد مى‏شود كه در واقع راه تجاوز است مثل [شورى:41]، [نساء:90]. ابن السبيل كسى است كه از وطنش دور مانده و جز (راه) معرّفى ندارد و در «بنن» گذشت. سبل به ضمّ (س،ب) جمع سبيل است مثل [نحل:69]. [مائده:16]. سبيل اللّه: هر راهى است كه رضاى خدا در آن باشد مثل قتل فى سبيل اللّه، و انفاق فى سبيل اللّه، هجرت فى سبيل اللّه چنانكه [نساء:76]، [انعام:55]. خلاف آن است در آيه [عبس:19-20]. ظاهراً مراد راه تولّد و به دنيا آمدن است و شايد مراد راه ولادت و هدايت و معيشت و غيره باشد.
ستة
شش. [اعراف:54]ستّين: شصت [مجادله:4]. نا گفته نماند در آيات 54 اعراف، 3 يونس، 7 هود، 59 فرقان، 4 سجده، 38 حديد، گفته شده كه خدا آسمانها و زمين را در شش روز آفريد در سه محل «نابَيْنَهُما»نيز اضافه شده. غرض از شش روز، روزهاى معمولى نيست بلكه شش دوران است كه شايد ميليونها سال طول كشيده است مشروح اين سخن در «ارض» گذشت. و تفصيل اين شش روز در سوره فصلت آيه 9-12 مذكور است و با ملاحظه اين آيات بدست مى‏آيد كه مراد از سموات و ارض در آيات «سِتَّةَاَيّامٍ» زمين ئ طبقات جوّاست .
ستر
به فتح (س) پوشاندن (ستر الشى‏ء ستراً: غطّاه» و به كسر (س) پرده و پوشش (اقرب). [كهف:90] بر آنهاجز آفتاب پوششى قرار نداده بوديم. استتار اختفا و مخفى شدن است [فصّلت:22]. نبوديد مخفى شويد از اينكه گوش و چشمهايتان بر شما گواهى دهمد ظاهراً منظور آن است كه قدرت مخفى شدن از شهادت اعضا نداشتيد. * [اسراء:45]. معنى آيه در «حجب» گذشت.
سجده
سجود در لغت به معنى تذلّل، خضوع و اظهار فروتنى است راغب گويد «السجود اصله التطامن و التذلّل» طبرسى فرموده: سجود در لغت خضوع و تذلّل است و در شرع عبارت است از گذاشتن پيشانى بر زمين. صحاح و قاموس نيز اصل آن را خضوع گفته‏اند. در شريعت اسلام سجده بر غير خدا حرام است و آن گذاشتن اعضاء هفتگانه (پيشانى، كف دستها، زانئها و سر انگشتان بزرگ دو پا» بر زمين است و اهمّ آنها گذاشتن پيشانى است. سجود مصدر و جمع ساجد هر دو آمده است مثل [فتح:29]. و مثل [حج:26]. ركّع جمع راكع و سجود جمع ساجد است، چنانكه سجّد نيز جمع ساجد است [فرقان:64] . مسجد اسم مكان است يعنى محل سجده و آن از قاعده معروف مستثنى است زيرا قائده اسم زمان و مكان از ثلاثى مجرّد اگر عين اسم مضارع آن مضموم يا مفتوح باشد مفعل به فتح (ع) است مثل مطبخ و مذيح و اگر عين مضارع مكسور باشد قائده آن مفعل است به كسر (ع) مثل منزل و مجلس، يازده كلمه در زبان عرب بر خلاف اين قاعده آمده با آنكه عين مضارع آنها مضموم است. عين اسم زمان و مكانشان مكسور آمده مثل مسجد مشرق، مغرب... (مقدمه المنجمد). در اقرب گويد: گفته شده مسجد اسم موضع عبادت است خواه در آن سجده شده يا نه و اگر نظر به معناى فعل باشد مسجد (به فتح ج) گفته مى‏شود و آن مذهب سيبويه است. به هر حال مسجد مكان سجده و عبادت است نحو [بقره:144-149]، [توبه:108]. جمع مسجد مساجد است مثل [توبه:18]. مساجد به معنى مواضع سجود از اعضاء بدن نيز آمده در كافى كتاب جنائز باب تحنيط الميّت روايت 15 چنين است: از امام صادق عليه السلام از حنوط ميّت پرسيدم؟ فرمود: «اِجْعَلْهُ فى مَساجِدٍ» يعنى حنوط را در اعضاء سجود او قرار بده. در بيشتر آيات قرآن سجود در معناى اوّلى به كار رفته مثل [يوسف:100]. ظاهراً مراد آن است كه به حالت تواضع و خضوع به يوسف افتادند. يوسف آن وقت وزير دارائى مصر بود و پدر و مادرش روى مقررات به او تواضع كردند راغب نقل كرده: سجود بر سبيل خدمت در آن روزگار جايز بود. ولى احتياج به اين سخن نيست و آنچه گفته شد كافى است معنى آيه آن نيست كه مثل سجده نماز به سجده افتادند و كار حرامى كردند و گرنه قرآن به صورت قبول نقل نمى‏كرد. همينطور است سجده ملائكه به آدم كه در بسيارى از آيات آمده [بقره:34]، اعراف:11، اسراء:61، كهف:50. نا گفته نماند طبق آيات بقره خداوند به ملائك فهماند كه جانشينى در روى زمين خواهد آفريد، ملائكه از درك مطلب درمانده و خودشان را لايق چنين امر ديدند و گفتند «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ» خداوند آنها را متوجه فرمود كه ساختمان وجود آنها براى چنين امرى آفريده نشده است گرچه بندگان محترم و مطيع امر خدايند «بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِ الْقَوْلِ» و چون آدم كارهاى بخصوصى انجام داد ملائك پى بردند كه كار آدم از آنهاساخته نيست. خداوند فرمود: پس به آدم خضوع و سجده كنيد. نظير آن است كه زيد به عمرو بگويد: مى‏داند، عمرو بگويد: نه اينطور نيست من لياقت اين كار را دارم آنگاه حسن پيش عمرو ماشينى را طورى براند كه عمرو از آن عاجز باشد در اين صورت زيد بگويد: حالا به حسن سجده و خضوع كن و اقرار كن كه او بهتر از تو است به عقيده نگارنده غرض از سجده ملائكه به آدم همين خضوع و اقرار به قابليت و لياقت خلافت بوده است نه سجود معروف نماز تا بگوئيم: سجده بر غير خدا جايز نيست پس معناى اين سجده چه بوده است؟ وانگهى سجده معروف نتماز در آن وقت نبوده تا درباره آن صحبت شود و قرآن آن را به صورت قبول نقل مى‏كند. اللّه العالم. در قران مجيد به معبد اهل كتاب نيز مسجد گفته شده مثل [اسراء:1]. مى‏دانيم كه وقت نزول قرآن مسجد اقصى از معابد اهل كتاب بود. ايضاً آيه [كهف:21]. كه قضيّه راجع به اصحاب كهف و پيش از نزول قرآن است و مراد كليسا است ايضاً [اسراء:7]. مسجد ضرار قبا دهى است در دو ميلى مدينه كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم در هجرت به آنجا وارد شد و در آنجا مسجدى ساخت و آن اوّلين مسجدى است كه در اسلام ساخته شد و آن را احترام بخصوصى است «لَمَسْجِدٌ اُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ اَوَّلِ يَوْمٍ...» اين مسجد منتسب به بنى عمرو بن عوف است كه در قبا ساكن بودند. جماعتى از منافقان از بنى غنم بن عوف بر آنها حسد برده در كنار مسجد قبا مسجدى ساختند و چون از آن فراغ شدند پيش حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آمده گفتند: يا رسول اللّه مسجدى ساخته‏ايم براى ناتوآنهاو اهل حاجت كه نمى‏توانند به مسجد قبا بروند و نيز مى‏خواهيم در فصل سرما و باران از آن استفاده كنيم، دوست داريم كه تشريف آورده در آن نماز بخوانيد و از خدا بركت بخواهيد (نماز خواندن آن حضرت دليل رسميّت آن در مقابل مسجد قبا بود) حضرت در آن موقع مشغول مقدمات سفر تبوك بود فرمود: الان در پاى سفرم اگر بر گشتم انشاء اللّه آمده و براى شما نماز مى‏خوانيم. و ضمناً ابو عامر راهب كه از دشمنان آن حضرت و از دشمنان اسلام بود به اهل آن مسجد نامه نوشت كه: آماده شويد و مسجدى بسازيد من پيش قيصر روم مى‏روم با لشكرى وارد مدينه خارج مى‏كنيم. منافقان در انتظار ورود ابو عامر بودند و مى‏خواستند از ان مسجد استفاده كنند لذا قرآن آن مسجد را مسجد ضرار خواند مسجدى كه به ضرر اسلام و براى كفر و ايجاد تفرقه و كمين گاه دشمن اسلام ساخته شده بود. رسول خدا صلى اللّه عليه و اله وسلم چون از تبوك برگشت آيات وحى ماجرى را خبر داد و حضرتش را از رفتن و نماز خواندن در آن نهى كرد و مسجد قبا را ستود. آن حضرت به چند نفر دستور داد رفته آن مسجد را ويران كرده و محلش را مزبله نمودند اينك آيات: [توبه:107-108]. [اسراء:61]. سجده همان است كه درباره ملائكه گفته شد، يعنى آيا خضوع و تذلّل كنم بر آن كس كه از گل آفريدى؟! [فصّلت:37] باز ظاهراً مراد خضوع و تذلّل است نه سجده نماز و شايد هم سجده متعارف باشد و مؤيد آن و جوب سجده متعارف است با خواندن و يا شنيدن اين آيه، [رحمن:6]. نجم به معنى گياه و شجر درخت است آنها نيز به خدا خضوع و تذلل مى‏كنند. [يوسف:4]. در اين آيه نيز معناى لغوى منظور است . سجده موجودات آياتى داريم كه از سجده موجودات نسبت به خداوند حكايت مى‏كنند مثل [رعد:15]. مراد از سجود خضوع و پيروى از قوانين طبيعى حق است كه همه به آن قوانين خاضع اند. به نظر الميزان سجده طوعى آنها در مقرراتى است كه موافق طبع آنها و سجود كرهى در ناملائمات است از قبيل مرگ، مرضها و فنا و غيره على هذا هر كه در آسمانها و زمين است خاضع اراده و مشيّت و مقررات خدائى است در بعضى با اكراه حتى سايه‏هاى آنها در قبل از ظهر و بعد از ظهر و در حركت و تمايل خاضع خداوند است. ايضاً [نحل:49]. آيه گذشته درباره عقلا است ولى اين آيه اعم از آن است مگر آنكه «من» در آيه اول به غير عقلا نيز شامل باشد به قرينه آنكه همه موجودات نسبت به خدا شاعر و عاقل اند. ايضاً [حج:18]. نا گفته نماند كلمه «وَ مَنْ فِى الْاَرْضِ» در صدر آيه شامل تمام مردم است با در نظر گرفتن آن روشن مى‏شود كه مراد از «وَ كَثيرٌ مِنَ النّاسِ» كه عطف بر «مَنْ فى السَّموات» است سجده بخصوصى است غير از آن سجده اوّلى و قهراً مراد از آن سجده تشريعى است يعنى همه آنانكه در اسمانها و زمين است و آفتاب و ماه و ستارگان و زمين است و افتاب و ماه و ستارگان و كوهها و درختان و جنبندگان، به خداوند خاضع اند و در اين ميان بسيارى از مردم از قوانين و تشريع خداوند نيز پيروى مى‏كنند و بر بسيارى از آنان كه اطاعت نمى‏كنند عذاب خدا حتمى است (الميزان). ولى باز معلوم نيست كه مراد از سجده كثيرى از مردم سجده معروف نماز باشد و شايد مراد مطلق خضوع و اطاعت از فرامين خدا باشد. سجده‏هاى واجى قرآن سجده هاى .اجب قرآن مجيد در چهار آيه است كه به محض خواندن يا شنيدن يكى از آنها بلافاصله واجب است به سجده افتاد چهار آيه فوق از اين قرار اند: 1- [سجده:15]. 2- [فصّلت:37]. 3- [نجم:62]. 4- [علق:19]. طبرسى رحمة اللّه در آخر اعراف ذيل آيه «وَلَهُ يَسْجُدُونَ» مى‏گويد: در وجوب و استجاب سجده تلاوت اختلاف است ابوحنيفه آن را واجب مى‏داند و نزد شافعى مستحب موكد است اصحاب ما نيز چنين گفته‏اند. از اين سخن معلوم مى‏شود كه تمام سجده‏هاى قرآن در رأى اماميّه مستحب مؤكّد است. ولى مطلب اين طور نيست. در ذيل سوره الم سجده چيزى نگفته و در ذيل آيه فصّلت گويد: از ائمه ما روايت شده كه محلّ سجده «اِنْ كُنْتُمْ اِيّاهُ تَعْبُدُونَ» است و در ذيل آيه نجم گويد: آيه دلالت دارد كه در اينجا سجده واجب است چنانكه اصحاب ما گفته‏اند و در ذيل آيه علق فرموده: سجده در اينجا واجب است و آن از عزائم مى‏باشد از عبدااّه بن سنان از اباعبداللّه عليه السلام نقل است كه فرمود: عزائم عبارت اند: آلم تَنْزيل، حم السَّجدة، وَالنَّجْمِ اذا هوى، اِقْرَءْ بَاِسْمِ رَبِّكَ و در غير اينها در مجمع قرآن مستحب است و واجب نيست. از كلام اخيرش به نظر مى‏آيد كه مراد از كلام ذيل اعراف سجده‏هاى مستحبى قرآن است. به هر حال وجوب سجده در آن چهار آيه در شيعه اجماعى است و روايات آن در وسائل ابواب قرائه القرآن باب 42و43 مذكور است براى كثرت اطلاع به مستمسك عروه ج 6 ص 358 به بعد رجوع شود و در 11 محل از قرآن سجده تلاوت مستحب است سيد در عروة فصل سائر اقسام سجود در مسئله 2 محل آنها را معين كرده است ولى شافعى همه سجده‏هاى قرآن را كه مجموعاً پانزده موضع است مستحب مى‏داند و ابو حنيفه به وجوب همه رأى داده است . * [جنّ:18]. احتمال هست كه مراد از مساجد معابد باشد يعنى معابد براى خداست غير خدا را نخوانيد و احتمال قوى‏تر آن است كه مراد عبادتهاست به مناسبت حال و محل يعنى تمام عبادتها براى خداست غير خدا را عبادت نكنيد چنانكه در مجمع از حسن نقل شده كه مراد نمازهاست، روايت شده: معتصم از امام جواد عليه السلام از اين آيه سؤال كرد فرمود: مراد از مساجد اعضاء هفتگانه سجده است (مجمع). * [بقره:58]. بنى اسرائيل در صحراى سينا به حالت بيابان گردى و آزاد زندگى مى‏كردند در صورت شهر نشينى مجبور بودند كه از قوانين پيروى كنند و بدانند كه از آزادى بيابان ساقط شده و پائين آمده‏اند ظاهراً مراد آن است: از دروازه شهر وارد شويد در حاليكه به قوانين شهر نشينى خاضع ايد و بگوئيد: اين يك نوع حطّه و پائين آمدن و محدوديّت است .
سجر
افروختن آتش. پركردن. راغب آن را تشديد آتش گفته. صحاح و قاموس آن را سرخ كردن تنور و پر از آب كردن نهر و غير آنها گفته‏اند عبارت قاموس چنين است «سجر التنور: احماه و النهر:ملائه» زمخشرى آن را پر كردن گفته سجر التّنور يعنى آن را با آتش گيره و هيزم پر كرد. طبرسى رحمة اللّه ذيل آيه 72 غافر فرموده: اصل سجر انداختن هيزم در آتش است و در ذيل آيه 6 طور آن را پر كردن گفته و گويد: سجرت التّنور يعنى آن را از آتش پر كردم. در نهج البلاغه خطبه‏222 آمده «وَ تَجُّرُنى اِلى نارٍ سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِهِ» كه به معنى افروختن و سرخ كردن است. خلاصه اينها، لفروختن و پر كردن است و اصل آن بنا به قول مجمع انداختن در آتش است [غافر:72]. معنى آيه يكى از اين سه تا است: سپس در آتش انداخته مى‏شود. سپس پر كرده مى‏شود در اتش. سپس در آتش سوخته مى‏شوند. مثل [فصّلت:40]، [طور:13]، [نوح:25]. * [طور:4-7]. ظاهراً مراد از بيت المعمور كعبه است به «عمر» رجوع شود. مراد از سقف مرفوع به قرينه [انبياء:32]. آسمان است و از على عليه السلام نيز نقل شده و بهر مسجور درياى گداخته و يا درياى مملوّ است. به گمان بيشتر مراد از بحر مسجور درياى مركز زمين درياى مذاب سهمگينى است كه از كثرت فشار مانند خمير و لاستيك مى‏باشد و چون كمى بالا آمد از فشار آن كاسته شده و به صورت موّاد مذاب آتشفشانى مى‏كند. در «رتق» نيز اين سخن گفته شد و چون آيات راجع به قيامت است و از آيات [زلزله:2]، [انشقاق:3و4] مى‏توان بدست آورد كه در ابتداى قيامت مقدارى از آن مواد بيرون خواهد ريخت. * [تكوير:6]. و چون درياها افروخته و گداخته شوند بعيد است آن را پر شدن معنى كنيم زيرا در آينده آبى غير از آب درياها نخواهيم داشت كه روى آنها ريخته و پر شوند. آيه درباره مقدمات به بقين گداخته شدن درياها در اثر بزرگ شدن حجم خورشيد و يا تخليه نيروها است كه از به هم خوردن نظم فعلى به وجود خواهد آمد. اين مطلب را در رساله معاد از نظر قرآن و علم مشروحاً گفته‏ايم. همينطور است [انفطار:3]. كه شكافتن درياها در اثر كثرت حرارت خواهد بود قرآن فرموده: [معارج:8]. آسمان چون آهن گداخته و يا چون ته مانده روغن جوشان شود در اين صورت قهراً درياها افروخته و تبخير خواهند شد.
سجل
[انبياء:104]. راغب گويد: گفته شده سجل سنگى است كه در آن چيزى نوشته شود سپس در صحيفه سجّل ناميده شده در مجمع نيز صحيفه گفته. نا گفته نماند «سجّل» در آيه فاعل «طىّ» و «للكتب» مفعول آن است يعنى روزى آسمان را ميپيچيم همانطور كه صحيفه نوشته‏ها مى‏پيچد. * [هود:82]. اين كلمه سه بار در قرآن مجيد آمده است يكى در اين آيه كه درباره عذاب قوم لوط است. ديگرى در آيه 74 حجر، كه آن نيز درباره قوم لوط است. سوّمى در سوره فيل كه درباره اصحاب فيل است. و در سوره ذاريات آيه 33 كه حكايت قوم لوط است به جاى سجّيل «طين» آمده است «لِنُرْسرلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طين». راغب گويد: سجّيل كلوخى است كه از سنگريزه و گل تشكيل شده باشد. و اين مؤيد آن است كه در قاموس و غيره گفته‏اند: آن معرب سنگ گل است. در مجمع نيز آن را معرّب گفته و از ابو عبيده سنگ سخت نقل كرده است. بنابراين «طين» نكره در آيه فوق عبارت اخراى سجّيل است. مى‏شود گفت: قيد سجّيل در آيات اشاره است به آنكه سنگهاى باريده سنگ خالص نبوده بلكه كلوخ سنگدار بوده‏اند اين است آنچه گفته‏اند. ولى بايد دانست كه قرآن روى سجّيل تكيه مى‏كند بايد معناى ديگرى از آن مراد باشد فكر مى‏كنم منظور از آن پى در پى بودن سنگها باشد در اقرب آن را ريختن آب گفته است. «سجل الماء:صبّه» صحاح نيز چنين گفته است در جوامع الجامع ذيل سوره فيل گفته: آن از اسجال به معنى ارسال است زمخشرى نيز چنين گفته است على هذا كلمه «مِنْ سَجّيل» بيان وصف حجارة است نه حقيقت آنها يعنى سنگهائيكه پيوسته و پشت سر هم مى‏باريدند و كلمه «امطرنا» و «ترميم» كه قبل از سجيل آمده مؤيد اين سخن است. اين صورتى است كه «من» براى بيان باشد.
سجن
زندان. [يوسف:33]، [شعراء:29]. سجن (به فتح س) مصدر است به معنى منع از تصرف و زندانى كردن. گوئى معناى اصلى آن منع است و زندان را بدان سبب سجن گفته‏اند در اقرب آمده «واللّه ما اسجن عنه لسانى الا اذا كسانى» به خدا زبانم را از او منع نمى‏كنم تا لباسم بپوشاند.
سجّين
[مطفّفين:7-9] از اين سه آيه بدست مى‏آيد كه سجّين هم ظرف متاب فاجران و هم كتاب مرقومى است اين سخن بنابر تجسم بنابر تجسم عمل چنين است: اعمال گناهكاران مجسّم شده در محلى قرار مى‏گيرد و سجّين از آن اعمال تشكيل مى‏شود و لذا مى‏شود گفت كه سجّين همان جهنم است و چون اعمال خود سجنى براى مجرمين است بدين جهت سجّين ناميده شده و زيادت حروف در آن روشن كننده شدت زندان است چنانكه گفته‏اند. مقابل سجّين علّيين است كه فرموده [مطفّفين:18-20]و
سجو
[ضحى:1-2] سجو را سكون گفته‏اند «سجى سجوداً: سكن ودام» در نهج البلاغه خطبه 161 آمده «فى لَيْلٍ داجٍ وَ لا غَسَقٍ ساجٍ» يعنى در شب تار و در ظلمت ساكن و آرام. معنى آيه: قسم به روشنى روز و قسم به شب آن گاه كه آرام شود اين آيه نظير [تكوير:17]، [ليل:1]. است در اول شب نور با ظلمت به هم آميخته است و چون مقدارى از شب گذشت تاريكى مطلق است كه گوئى ظلمت ساكن شده و آرام گرفته است. طبرسى و زمخشرى و راغب نيز آن را سكون گفته‏اند.
سحب
كشيدن. مثل كشاندن دامن و كشاندن انسان بر رويش و سحاب به معنى ابر از آن است كه باد آن را مى‏كشد و يا آن آب را مى‏كشد و يا در رفتنش كشيده مى‏شود (مفردات). [قمر:48]. روزى كه بر رويشان در آتش كشيده شوند. در نهج البلاغه خطبه 180 در وصف بارى تعالى فرموده «وَ يَعْلَمُ مَسْقَطَ الْقَطْرَةِ وَ مَقَرَّها وَ مَسْحَبَ الذَّرَّةِ وَ مَجَرَّها» محل سقوط قطره باران و قرارگاه آن را مى‏داند، مكان كشيده شدن موچه و جاريگاه آن را داناست. مسحب ظاهراً اسم مكان است نه مصدر ميمى.
سحاب
ابرهاو اسم جنس جمعى است واحد آن سحابه و جمع آن سحب (به ضم س - ح) و سحائب است گاهى وصف آن نسبت به لفظ مفرد مى‏آيد مثل [بقره:164]. و گاهى نسبت به معنى آن جمع نحو [رعد:12]. كه جمع ثقيل است (اقرب) در بيشتر آيات قرآن به مناسبت لفظ وصف و ضمير آن مفرد آمده است. ابرها در حقيقت هواى مرطوب اند كه از سطح درياها و اقيانوسها در اثر حرارت خورشيد تبخير شده و در هوا متكاثف گرديده به وسيله بادها به طرف خشكى‏ها روى مى‏آورند و مانند دريائى بالدار در آسمان شناورند و حامل رحمت پروردگار مى‏باشد. اين كلمه مجموعاً 9 مرتبه در قرآن مجيد آمده و پيوسته به لفظ «حساب» است [نور:43]. يعنى خداوند ابرى را مى‏راند سپس آن را تأليف و متكاثف مى‏كند آن گاه مى‏بينى باران از وسطهاى آن بيرون مى‏آيد. باد را نقل و انتقال ابرها نقش عمده‏اى است لذا قرآن بادها را بشارت دهنده باران نام مى‏برد [اعراف:57]، [فاطر:9].
سحت
به فتح (س) استيصال و از بين بردن. ثلاثى و مزيد آن به يك معنى است در مجمع آمده «اصل السحت الاستيصال يقال سحته و اسحته‏اى استاصله» [طه:61]. به خدا دروغ نبنديد و گرنه شمار را با عذاب مخصوصى مستأصل و ريشه كن مى‏كن. سحت به ضمّ (س) اسم مصدر و شى‏ء مستأصل شونده است راغب آن را پوستيكه مستأصل شود گفته است اين كلمه سه بار در قرآن آمده و همه در سوره مائده آيات 42،62،63 است «سَمّاعُونَ لِلْكَذَبِ اَكّالُونَ لَاسُّحْتِ...». مراد از سحت در آيات فوق حرام است. راغب علت تسميه را چنين گويد: گوئى حرام دين و مروّت شخص را از بين مى‏برد روايت شده «كسب الحجام سحت» اين به واسطه حرام بودن نيست بلكه به علت بردن مروّت و مردانگى است. طبرسى ره در علت تسميه سه قول نقل كرده اولى قول زجّاج است كه حرام سبب استيصال زجّاج است كه حرام سبب استيصال و هلاكت است. دوّمى قول جبائى كه در حرام بركتى نيست و مستأصل شده ريشه كن مى‏گردد. سومى قول راغب است كه از خليل نقل مى‏كند. از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم نقل شده است. و نيز به قيمت سگ، اجرت زانيه، قيمت مشروب، الكل مال يتيم، و ربا و غيره سحت اطلاق شده به مجمع البيان ذيل آيه فوق و تفسير عياشى و غيره رجوع كنيد .
سِحْر
به كسر (س) جادو. راغب گويد: سحر به چند معنى گفته مى‏شود اول حيله‏ها و تخيلات بى حقيقت است كه شعبده باز با تردستى چشم شخصرا از كارى كه مى‏كند منحرف مى‏نمايد... طبرسى فرموده: سحر و كهانت و حيله نظير هم اند از جمله سحر تصرفى است كه در چشم واقع مى‏شود تا گمان كند كار همانطور است كه مى‏بيند حال آنكه آن طور نيست و و سحر عملى خفى است كه شى‏ء را بر خلاف صورت و جنس آن مصوّر مى‏كند در ظاهر نه در حقيقت. نا گفته نماند سخن اخير مجمع قابل مناقشه است دقت در آيات قرآن نشان مى‏دهد كه اثر سحر فقط در چشم و ذهن طرف است نه تصرّف در صورت و جنس شى‏ء. به عبارت ديگر ساحر در چشم و خيال بيننده تصرّف مى‏كند كه ريسمان را مار گمان كند نه اينكه ريسمان را به حركت در مى‏آورد آنگاه كه انسان به محل تاريك نگاه مى‏كند و قيافه مخوفى در نظرش مجسّم مى‏شود چشم او اشتباه مى‏كند نه اينكه فلان درخت مثلاً به آن صورت در آمده است. قرآن فرمايد [اعراف:116]. آيه صريح است در اينكه در چشم‏ها تصرّف كرده‏اند نه اينكه در واقعاً ريسمانها را به حركت آورده باشند. همچنين آيه [طه:66]. اين نيز روشن است كه به خيال موسى چنين مى‏امد كه آنها به سرعت حركت مى‏كنند نه اينكه آنها حركت مى‏كرده‏اند. ايضاً [بقره:102]. نشان مى‏دهد كه در اذهان تصرّف كرده زوج را به زوجه تصرف كرده باشند. با اين بيان فرق سحر و معجزه روشن مى‏شود زيرا معجزه انقلاب حقيقى خارج و واقعيت است مثلا در قضيّه عصاى موسى و آتش ابراهيم و شكافتن دريا براى بنى اسرائيل و ناقه صالح و غيره. در خارج عصا مار و دريا شكافته و آتش سرد شده بود. ساحر: سحر كننده. جمع آن در قرآن ساحرون (يونس‏77) و سحرة (طه‏70) آمده است. سحّار صيغه مبالغه است [شعراء:37]. تسحير گوئى دلالت بر مبالغه دارد طبرسى ذيل آيه [شعراء:153]. آن را سحر بعد از سحر خوانده و در اقرب آن را از اساس نهج البلاغه نقل كرده است. آيا سحر در رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اثر داشت؟ قرآن كريم قول كفار را كه آن حضرت را مسحور مى‏گفتند به صورت ردّ نقل مى‏كند [اسراء:47]. ايضاً [فرقان:8]. اين آيات روشن مى‏كند كه آن حضرت مسحور نبوده در اين صورت آنچه در مجمع از عايشه و ابن عباس نقل شده كه لبيد بن اعصم يهودى رسول خداصلى اللّه عليه و آله و سلم را سحر كرد و آن حضرت مريض شد تا جبرئيل معوذتين را آورد و سحر گشوده شد و حضرت شفايافت پندارى بيش نيست طبرسى ره پس از نقل آن مسحور است گوئى در عقل او اختلافى رخ داده خداوند اين مطلب را با «وَقالَ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ اِلّا رَجُلاً مَسْحُوراً. اُنْظُرْ كَيْفَ...» ردّ كرده است بلى ممكن است يهودى و تخترانش خواسته‏اند چنين كارى بكنند ولى نتوانستند و خداوند آن حضرت را از كيد آنها مطلع فرموده است. مرحوم فيض رواياتى در اين زمينه در صافى تفسير سوره علق نقل كرده است ولى اگر آنها را قبول كنيم بايد بگوئيم: نعوذباللّه آن حضرت مسحور بوده است با آنكه قرآن مجيد در نفى آن صراحت دارد. محققين به اين نقلها اشاره‏كرده و ردّ نموده‏اند. ولى آيه «يُخَيِّلُ اِلَيْهِ مِنْ سِحْرِ هِمْاَنَّها تَسْعى» كه گذشت حاكى از نفوذ سحر آن حضرت مى‏دانست كه اين كار سحر است.
سَحَر
(به فتح س.ح) نزديك صبح. صحاح گويد «السحر قبيل الصبح» طبرسى گويد: سحر وقا قبل از طلوع فجر است اصل آن به معنى خفاء است كه شخص در آن وقت در تاريكى مخفى است به ريه سحر گويند كه محلش مخفى است. [قمر:34]. نا گفته نمانر آياتيكه جريان رفتن آل لوط را بيان مى‏كند در آنهاهست كه فرشتگاه گفتند: تو با خانواده ات پاسى از شب گذشته يرويد [هود:81]. در اين صورت مى‏توان گفت كه آنهادر شب رفته و طرف صبح از منطقه خطر گذشته‏اند لذا فرموده «نَجَّيْناهُمْ بِسَحَرٍ». [آل عمران:17]، [ذاريات:18]. اسحار جمع سحر است آيات از استغفار جمع سحر است آيات از استغفار در سحر گاهها حكايت مى‏كند كه بهترين وقت براى ياد خداست خوشابه حال آنانكه در آن اوقات مبارك با خداى خود راز و نياز دارند. سحور طعامى است كه در آن وقت تناول شود و تسحّر خوردن آن است (راغب).
سحق
(به ضمّ س) دورى و فتح آن به شدّت كوبيدن و از بين بردن است در اقرب گويد «سحقه سحقاً: دقّ اشد الدقّ» صحاح گويد: «السحق البعد» [ملك:11]. «سحقاً» مفعول است به فعل محذوف اسحقهم اللّه يعنى: دورى باد از رحمت خدا بهاهل سعير [حج:31]. سحيق به معنى مسحوق و مكان دور است يعنى هر كه به خدا شرك ورزد گوئى از آسمان افتاده و مرغ (لشخوار) او را به سرعت مى‏گيرد و يا در باد به مكان دورش مى‏برد يعنى رشته‏اش از خدا بريده و به خود واگذاشته است.
ساحل
كنار دريا. [طه:39]. او را در دريارها كن تا دريا او را به كنار اندازد. نا گفته نماند از جمله معناى سحل كوبيدن و تراشيدن است در اقرب گويد «سحل الشى‏ء: قشره، نحته، سحقه» على هذا كنار دريا را ساحل گويند كه دريا ان را مى‏تراشد و يا آن را مى‏كوبد و قاموس و اقرب گويد: علت اين تسميه آن است مه اب آن را سحل كرده يعنى تراشيده يا كوبيده است و قياس اين بود كه مسحول گفته شود يا معنى آن ذو ساحل است نهج البلاغه خطبه 149 آمده «وَ تَدُقُّ اَهْلَ الْبَدْوِ بِمَسْحَلِها» اهل وادى را با مدّقه‏اش مى‏كوبد. طبرسى رحمة اللّه ساحل را شط گفته كه همان كنار درياست. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
سخر
ريشخند كردن. در اقرب گويد «سخرمنه:هزء به» [هود:38]. اگر ما را مسخره بكنيد ما هم شما را مسخره و ريشخند خواهيم كرد. اين كلمه در همه جاى قرآن با «من» تعديه شده است در اقرب الموارد با «باء» نيز گفته سپس مى‏گويد: فراء تعديه با باء را منع كرده و جوهرى گويد ابوزيد حكايت كرده كه آن پست‏ترين دو استعمال است و در تاج العروس آمده كه «سخريه» براى در ضمن گرفتن «هزأ» است. ساخر: مسخره كننده [زمر:56]. به عقيده طبرسى سخر و اسنسخر هر دو به يك معنى است و بعضى استفعال را طلب اظهار مسخره گفته‏اند على هذا معنى [صافات:14]. آن است چون آيه‏اى بينند مسخره و ريشخند كنند يا يكديگر را به اظهار ريشخند و اميدوارند در اقرب نيز هر دو به يك معنى است ولى مى‏شود گفت كه اضافه مبانى كثرت و مبالغه را مى‏رساند. تسخير: يعنى وادار كردن به عمل با قهر و اجبار. راغب گويد: تسخير آن است كه شى‏ء را به غرض مخصوصى با قهر سوق كنند. طبرسى آن را رام كردن گويد كه عبارت اخراى سوق به قهر است. ديگران نيز چنين گفته‏اند [رعد:2]. يهنى خورشيد و ماه را رام كرد و به حركت و نظم مقهور نمود [لقمان :20]. «لكم» در اين ايه و ايات ديگر نشان مى‏دهد كه اين تسخير براى بندگان و براى منافع آنهاست. [اعراف:54]. سخرّى. به ضمّ سين و كسر آن به معنى مسخره شده يا تسخير شده است طبرسى ذيل آيه 110 مؤأمنون نقل كرده كه آن به معنى مسخره شده و با ضمّ و كسر هر دو آيد ولى به معنى تسخير شده فقط با ضمّ آيد و نيز گويد: آن را در آيه [زخرف:32]. بالاتفاق به ضمّ خوانده‏اند ولى در آيه [مؤمنون:110]، [ص:63]. به ضمّ وكسر هر دو خوانده‏اند. ناگفته نماند: «سَخْرِيّاً» در مؤمنون 110 و ص 63 در قرآنها به كسر سين است گرچه قراء با هر دو خوانده‏اند به نظر مى‏آيد كه مراد از آن در دو آيه فوق مسخره گرفتن است مخصوصاً در سوره‏مؤمنونكه ما بعد آن «وَ كُنْتُمْ مِنْهُمْ تَضْحَكُونَ» است. ولى در آيه 32 زخرف مراد از آن تسخير شده است كه ذيلاً آن را بررسى ميكنيم : * [زخرف:32]. «سُخْرِيّاً» در اين آيه چنانكه گفتيم بالاتفاق با ضمّ قرائت شده است. و مراد از آنه تسخير كردن است كه مردمان يكديگر را مسخر مى‏كنند. مراد از رحمت ظاهراً نبوت است كه آيه قبل مى‏گويد «وِ قالوا لَوْ لا نُزِّلَ هذا الْقةرْآنُ على رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتينِ عَظيمٍ» در جواب آمده: آيا آنها رحمت خدا را قسمت مى‏كنند و مى‏خواهند نبوّت روى دلخواه آنها باشد گذشته از نبوّت معيشتهاى آنها را نيز ما قسمت كرده‏ايم تا يكديگر را تسخير كنند و هر كس از ديگرى فرمان برد و دست به هم دهند تا كار دنيا اداره شود. نا گفته نماند چنانكه در «رزق» گذشت خداوند استعدادهاى بشر را مختلف قرار داده تا هر يك در كارى متخصّص باشند و هر يك كارى پيش گيرند و هر متخصّص آن ديگرى را تسخير كند تا اطاعت و فرمانبردارى در جريان افتاده كارها روبه راه شوند. اگر مردم در يك استعداد آفريده مى‏شدند و يكسان مى‏بودند يكديگر را مسخّر نمى‏كردند و امور دنيا پيش نمى‏رفت به نظر نگارنده مراد از «قَسَمْنا» و «رَفَعْنا» راجع به اختلاف استعدادها است نه به ثروت و مال دنيا گرچه نتيجه آن از اختلاف در ثروت نيز هست و اللّه اعلم.
سخط
غضب شديد كه مقتضى عقوبت است چنانكه راغب گفته. و آن بر وزن فَرَسْ و قُفْل هر دو آمده است و نيز بر وزن فرس مصدر آمده است [توبه:58]. اگر از غنيمت به آنهاندهند به شدّت خشمگين شوند. [مائده:80]. [آل عمران:162]. اسخط: به غضب آوردن است مثل [محمّد:28]. در كافى كتاب توحيد باب اراده، حديث 6 از هشام بن حكم روايت كرده كه زنديقى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا براى خدا رضا و سخط هست؟ فرمود: آرى و ليكن نه مثل مخلوق زيرا كه رضا در مخلوق حالتى است به او دست مى‏دهد و او را از حالى به حالى وارد مى‏كند و مخلوق مركّب و تو خالى است اشياء را در او مدخلى است ولى اشياء را در خالق الذات و واحدى المعنى است پس رضاى او همان ثواب او و سخط او و عذاب اوست بى آنكه چيزى به وجود او عارض شده و او را تهييج و از حالى به حالى وارد كند كه اين صفات مخلوق عاجز و محتاج است. عبارت روايت چنين است «قالَ لَهُ: فَلَهذ رِضاً وَ سَخَطٌ فَقالَ اَبُو عَبْدِاللّهِ عليه السلام: نَعَمْ وزلكِنْ لَيْسَ ذلِكَ عَلى ما يُوجَدُ مِنَ الْمَخْلوقينَ وَ ذلِكَ اَنَّ الرِّضا حالٌ تَدْخُلُ عَلَيْهِ فَتَقنْقُلُهُ مِنْ حالٍ الى حالٍ لِاَنَّ الْمَخْلُوقَ اَجْوَفٌ مُعْتَمَلٌ مُرَكَّبٌ، لِلْاَشْياءِ فيهِ مَدْخَلٌ وَ خالِقُنا لا مَدْخَلَ لِلْاَشْياءِ فيهِ لِاَنَّهُ واحِدٌ واحِدِىُّ الذّاتِ واحِدىُّ الْمَعْنى، فَرِضاهُ ثَوابُهُ وَ سَخَطُهُ عِقابُهُ مِنْ حالٍ اِلى حالٍ لِاَنَّ ذالِكَ مِنْ صِفَةِ الْمَخْلُوقينَ العاجِزينَ الْمُحْتاجينَ». اين حديث و چند حديث ديگر را صدوق در كتاب توحيد باب 26 نقل كرده و مضمون همه آنها اين است كه غضب و سخط خداعذاب اوست و رضاى خدا همان ثواب خداست و در خدا تغيير حال نيست. نا گفته نماند سخط را صحاح و قاموس و اقرب غضب مطلق گفته‏اند ولى راغب در آن شدّت را قيد كرده است.
سدّ
بستن و اصلاح كردن. در قاموس گفته «سدّالثلمة:اصلها و ثقّها» يعنى شكاف را گرفت. سدّ به ضمّ و فتح اوّل به معنى بند و حايل ميان دو چيز است در مفردات و اقرب گفته: گويند به ضم آن است كه طبيعى و فعلخدا باشد و به فتح كار آدمى است [كهف:94]. در آيه [يس:9]. اثر معاصى كه مانع از قبول حق است سدّ ناميده شده حقّا كه گناهان مانند سدّمحكمى از قبول حق و حقيقت مانع مى‏شوند و راه آن را مسدود مى‏كنند. و در آيه [كهف:93]. به كوه سدّ گفته شده كه كوه ميان دو چيز سدّ و حائل است . سديد. يعنى قول صواب و محكم كه باطل را در آن راهى نيست و از ورود باطل بسته شده است [احزاب:70].
سدر
درخت كُنار. (به ضم ك) صحاح، قاموس، نهايه، اقرب و المنجمد آن را شجرالنبق گفته‏اند برهان قاطع ذيل لغت كنار (به ضم ك) مى‏گويد: ميوه‏اى است سرخ رنگ شبيه به عنّاب ليكن از عناب بزرگتر است . به عربى آن را سدر گويند. و در ذيل لغت سدر گويد: ميوه‏اى است معروف و بعضى درخت كنار (به ضم ك) را گفته‏اند. در فرهنگ عميد ذيل لغت سدر شكل آن را كشيده و گويد: سدر درخت كنار، شجرالنبق، درختى است تناور و خاردار بلنديش تا 40 متر مى‏رسد مى‏گويند تا دو هزار سال عمر مى‏كند، ميوه آن به شكل سنجد و بعد از رسيدن سرخ يا زرد رنگ و شيرين مى‏شود. ثمر آن در طبّ به كار مى‏رود و برگ آن را پس از خشك كردن مى‏سايند و در حمام بدن خود را با آن شستشو مى‏دهند. نا گفته نماند كنار (به ضم ك) غير از درخت چنار معروف است. [سباء:16]. معنى آيه در «خِمْط» و «سَبَاء» گذشت [واقعة:28و29]. در «خضد» گفته شد كه ان به معنى خم شده و يا بى خار است در اين صورت سدر مخضود درخت بى خار يا درختيكه شاخه هايش از كثرت ميوه خم شده است. آيه درباره بهشت و سدر نكره است يعنى سدر دنيا مقايسه كرد. مراد از آيه ظاهراً ميوه سدر است زيرا كه راجع به سايه در آيه بعدى آمده فرموده «وَ ظِلَّ مَمْدود». * [نجم:13-17]. سدره واحد سدر است ضمير «رآه» ظاهراً به جبرئيل راجع است يعنى آن حضرت جبرئيل را ديد «منتهى» يعنى آخر و شايد اسم مكان باشد يعنى محل تمام شدن. معنى آيات چنين است: رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم جبرئيل را دفعه ديگر كه نازل مى‏شد ديد و ان در كنار سدرة المنتهى بود. بهشت جايگاه يا بهشت ابدى در نزد همان سدره است، چشم آن حضرت در ديدن جبرئيل اشتباه نكرد و منحرف نشد. از آيات همين قدر استفاده مى‏شود كه سدرة المنتهى محلى است و يا درختيكه كه در انتها واقع شده. اما انتهاء چه چيز سدره را مى‏پوشاند؟ روشن نيست. در بعضى آيات مراد از جَنَةُ الْمَأوى بهشت آخرت است مثل [سجده:19]. به قرينه اين ايه مراد از جنة المأوى بهشت آخرت است . و اگر سدرة المنتهى در آسمان باشد چنانكه از «عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأوى» بدست مى‏آيد پس در اين صورت آيه در معراج آن حضرت تقريباً صريح است. در الميزان گويد: از آنچه گذشت روشن گرديد كه ارجاع ضمير «رآه» به خدا صحيح است و مراد از آن رؤيت قلب است و مراد از نزله اخرى نزول آن حضرت است در معراج به كنار سدرة المنتهى يعنى آن حضرت در اثناى معراج به سدرة المنتهى نازل شد و خدا را به قلب خود ديد چنانكه در نزله اوّلى ديد. آنگاه در بحث روائى حديثى چند از شيعه و اهل سنت نقل مى‏كند كه آن حضرت دو دفعه خدا را با قلب خود ديد و از روايات مستفاد مى‏شود كه سدرة المنتهى در آسمانهاست . نا گفته نماند نظر علامه طباطبائى متّخذ از احاديث است و اگر احاديث نبود قهراً ضمير «رآه» را به جبرئيل ارجاع مى‏كردند و نمى‏گفتند: رجوع آن به خدا صحيح است و در احاديث و صحت و سقم آنها بايد تحقيق كرد ظهور آيه چنانكه گفته شد آن است كه ضمير «رآه» راجع به جبرئيل است .
سدس
(به ضم س - د) يك ششم [نساء:11]. اگر براى ميت برادرانى باشد براى مادر اوست يك ششم. سادس: ششم. [كهف:22].
سدى
مهمل. چنانكه در مجمع آمده [قيامة:36]. آيا انسان گمان مى‏كند كه مهمل و بدون تكليف و بدون ثواب و عقاب گذاشته مى‏شود در نهج البلاغه حكمت 370 فرموده «فَما خُلِقَ امْرُؤٌ عَبَثاً فَيَهْلُوَ. وَلا تُرِكَ سُدى فَيَلْغُوَ» اين كلمه در قران فقط يكبار امده است.
سرب
(به فتح س - ر) رفتن در سرازير و نيز محل سرازير چنانكه راغب گفته است [كهف:61]. ظاهراً سرب مصدر و تميز است يعنى: ماهى خود را فراموش كردند پس راه خويش را سرازيز به دريا پيش گرفت (به طور سرازيرى رفت). سارب: راه رونده [رعد:10] در علم خدا مساوى است آنكه پنهانى سخن گويد و آنكه آشمار و آنكه در شب پنهان مى‏شود و در روز روشن راه مى‏رود. راغب گويد «السارب: الذاهب فى سربه‏اى طريقه» گوئى يك نوع آسانى و راحت رفتن در آن ملحوظ است كه سرازيرى در معنى اوّلى آن قيد شده.
سراب
شى‏ء بى حقيقت. چيز كاذب. اهل لغت گويند: زمين شوره زار كه در آفتاب مى‏درخشد و از دور به آب مى‏ماند:. راغب گويد: آن است كه در بيابان مى‏درخشد... و سراب در بى حقيقت بودن مثل شراب است در آنچه حقيقت دارد. طبرسى فرموده: سراب شعاعى است كه در وقت ظهر آب جارى به نظر مى‏آيد. و چون در نظر بيننده مثل آب، جارى مى‏شود لذا سراب گفته شده . راغب علت تسميه را مرور در نظر انسان دانسته است. [نور:39]. آنانكه كافر شدند اعمالشان مانند سرابى است در بيابانى كه تشنه آن را آب پندارد [نباء:20]. از اين آيه بدست مى‏آيد كه روز قيامت كوهها در نظر بيننده كوه‏اند ولى اگر به نزذيك آنها رود مى‏بيند غباراند كه كوه مى‏نمايند كه به حكم [قارعة:5] ريز ريز شده و به صورت پشم رنگين حلّاجى شده در آمده‏اند. اين كلمه فقط دوبار در قرآن آمده است.
سربل
سربال (به كسر س) پيراهن (مجمع) راغب گويد: آن پيراهن است از هر كس جنس كه باشد جمع آن سرابيل است [ابراهيم:50]. معنى آيه در قطران خواهد آمد انشاء اللّه [نحل:81]. سرابيل اوّل پيراهن‏ها و دوم زره‏هاى جنگى است در جواب اينكه لازم بود بفرمايد: شما را از سرما حفظ مى‏كند پس چرا فرموده از گرما حفظ مى‏كند؟ بايد گفت: حفظ كردن از سرما لباس از گرما هم نگه مى‏دارد لذا فائده مخفى را فرموده است. در مجمع گويد: نگفت از سرما حفظ مى‏كند زيرا آنچه از گرما حفظ مى‏كند از سرما نيز حافظ است و چرا گرما بيشتر است؟ زيرا مخاطب اين كلام اهل گرمى سير اند احتياج آنها به آنچه از گرما حفظ كند بيشتر است اين از عطا نقل شده. الميزان احتمال داده كه بعض علت اين سخن آن است كه بشر اوّليه در مناطق حارّه ساكن بودند شدت گرما بر آنها از شدت سرما بيشتر بوده و توجّه آنها به پرهيزگار از گرما بيشتر بوده است ولى به نظر نگارنده آنچه گفتم بهتر است. سرابيل فقط سه بار در قرآن مجيد آمده است.
سراج
چراغ. آنچه با فتيله و روغن روشن مى‏شود و از هر چيز نورانى سراج تعبير مى‏شود (مفردات) [فرقان:61].، [نوح:16]. منظور از هر دو سراج آفتاب است. سراج چهار بار در قرآن آمده است سه تا درباره خورشيد است كه دو تا از آنها نقل شد سوّمى [نباء:13]. اسن چهارمى درباره حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم است كه فرمود: [احزاب:45-46]اوصافيكه در اين دو آيه براى آن حضرت نقل شده عبارت اند از: شاهد، مژده، رساندن، انذار كننده، داعى به سوى خدا و چراغ نور دهنده. در بسيارى از آيات، قرآن و شريعت نور ناميده شده مثل [مائده:15]. [اعراف:157]، [نور:35]. قرآن و شريعت كه نور نخصوص اند از وجود حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله و سلم ظاهر مى‏شود پس در اين صورت آن حضرت چراغ نور پاش است و قرآن و شريعت نور و روشنائى او مى‏باشد وه چه عالى تعبيرى است «وَ سِراجاً مُنيراً». امير المؤمنين عليه السلام در خطبه 92 نهج البلاغه درباره آن حضرت فرمود «فَهُوَ اِمامُ مَنِ اتَّقى... سِراجٌ لَمَعَ ضَوْءُهُ وَ شِهابٌ سَطَعَ نُورُهُ، وَ زَنْدٌ بَرَقَ لَمْعُهُ».
سرح
رها كردن. چون گلّه را براى چرا رها كنند گويند «سَرَحَ الْماشَيَةَ سَرْحاً» گرگ را سرحان گويند كه در تعقيب سرح (گله) باشد سرحه درخت بلندى است كه در بالا رفتن رها شده. ملخ را سرياح گويند كه در بيابان رها شده است (مجمع ذيل آيه 229 بقره). راغب گويد: سرح درختى است ميوه دار مفرد آن سرحه است «سَرَّحْتُ الْاِبِلَ» در اصل آن است كه شتر را براى چريدن رها كردم سپس هر رها كردن در چرا را سرح گفته‏اند. به هر حال معنى آن رها كردن است و سرح چنانكه صحاح و اقرب تصريح كرده لازم و متعدى هر دو آمده است. [نحل:6]. شما را در چهارپايان زينتى است آنگاه كه آنهارا به آغل برمى گردانيد و انگاه كه به چرا رها مى‏كنيد. [احزاب:28]. بيائيد شما را متاع دهم و رهاتان كنم رها كردن خوبى. [بقره:229]. امساك را رجوع در عدّه و تسريح را رها كردن تا عدّه‏اى تمام شود معنى كرده‏اند يعنى طلاق دو دفعه است پس از آن رجوع در عده است و يا رها كردن و عدم رجوع تا عدّه منقضى گردد. بعضى از بزرگان گويد: اظهر آن است كه تسريح به معنى طلاق سوّم باشد و ظاهر تفريح «فَاِمْساكٌ...»آن را مى‏رساند. در اين صورت آيه بعدى كه گويد «فَاِنْ طَلَقَّها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ» بيان تفصيلى آن اجمال است. ولى به نظر نگارنده معناى اولى بهتر است و تفريع «فَاِمْساكٌ بِمَعْروفٍ» است يعنى پس از دو طلاق يا رجوع مى‏كند و در صورت رجوع اگر بار سوم طلاق بدهد ديگر بر او حلال نيست .
سرد
بافتن. در اقرب گويد «سَرَدَ الدَّرْعَ: نَسَجَها» در مجمع آمده: سرد حديد منظم كردن آن است و آن از سردالكلام اخذ شده كه حروف در رديف يكديگر باشند. [سباء:11]. اينكه زره‏ها فراخ به ساز و بافت آنها را اندازه گرفته و يكنواخت كن. اين كلمه در كلام اللّه مجيد فقط يكبار آمده است .
سرادق
سرا پرده. خيمه. طبرسى گويد: آن خيمه ايست محيط به آنچه در آن است و گويند: سرادق چادريست كه به اطراف خيمه مى‏كشند در نهج البلاغه نامه 38 فرموده «فَضَرَبَ الْجَوُرُ سُرادِقَهُ عَلَى الْبِرِّ وَالْفاجِرِ»به نظر راغب: آن فارسى معرب است و در كلام عرب اسم مفرديكه حرف سوم آن الف باشد و بعد از آن دو حرف آيد يافته نيست و گويند: خانه مُسردق خانه ايست كه به شكل سرا پرده باشد. بنابراين مى‏شود گفت كه سرادق معرّب سراپرده است جمع آن سرادقات است [كهف:29]. براى ستمكاران آتشى مهيّا كرده‏ايم كه سراپرده‏اش آنها را در ميان گرفته است . در بعضى آيات آمده [بقره:81]. بنابراين تجس‏م عمل خطيئات مبدّل به اتش گشته و خطا كار را در ميان گيرد. سرادق فقط يكبار در قرآن آمده است.
سرّ
(به كسر و تشديد ر) نهان. امر پوشيده در صحاح گويد «السرّ: الذى يكتم» راغب گويد: حديثى كه در نفس مكتوم است [فرقان:6]، [نحل:75]. اسرار: نهان كردن است [رعد:10]، [نوح:9]. يعنى دعوت خود را هم آشكار و هم نهان بر ايشان رساندم. [محمّد:26]. اسرار را به فتح همزه و كسر آن هر دو خوانده‏اند و در قرآن‏ها به كسر همزه است يعنى خدا رازهاى آنها و يا پنهان داشتنشان را ميداند. [تحريم:3]. آنگاه كه پيامبر به بعضى زنانش حديثى در پنهانى گفت. سريره: مثل سرّ به معنى امر پوشيده است جمع آن سرائر مى‏باشد (صحاح) [طارق:9و10]. در نهج البلاغه نامه 10 آمده «مُختَلِفَ الَلانِعیةِ وَالسَّریرَةِ». * [انبياء:3] يعنى ظالمان راز را پنهان كردند در الميزان آمده: اين جمله براى مبالغه است زيرا كه «اَسَّرُوا» نجوى بودن را مى‏فهماند. راغب آن است كه اصلاً راز را اظهار نكردند كه نجوى گاهى بعداً آشكار مى‏شود. * [زخرف:80]. نجوى راز گفتن و سرّ حديث مكتوم در نفس است آيه صريح است در اينكه خدا هم حديث نفس و سخن باطنى و هم راز گفتن را مى‏شنود و سخنى چنانكه گفته [ق:16]. * [طه:7]. معنى آيه در «خفى» گذشت. * [طارق:9-10]. معنى اين دو آيه در «بلى» گذشت. امتحان شدن سرائر توأم با ظاهر شدن روز قيامت ظاهر مى‏شود انسان را بر پوشاندن آنها نه نيروئى هست و نه يارى. اين آيه نظير [يونس:30]. است.
سرور
شادى. راغب آن را شادى مكتوم در قلب گفته است. در اين صورت معناى سرّ در آن ملحوظ است طبرسى ذيل آيه 11 سوره لنسان و 9 انشقاق گويد: سرور اعتقاد به وصول منافع است در آينده و قومى گفته‏اند كه آن فقط لذت قلب است. شرتونى در اقرب الموارد گفته: سرور و فرح و حبور در معنى نزديك به هم اند ليكن سرور عبارت است از شادى خالص پوشيده در دل. و حبور آن است مه اثر آن در بشره صورت ظاهر شود و اين هر دو در شادى پسنديده به كار مى‏روند. اما فرح آن است كه تكبر و خودبينى آورد و لذا مذموم است. سرور و حبور ناشى از قوّه تفكر و فرح ناشى از قوّه شهوت است. اقرب اين سخن را از كليّات ابوالبقاء نقل كرده. ولى آنچه درباره فرح گفته مورد تصديق آن نيست آن را در شادى مذموم و غيره هر دو به كار برده است مثل [توبه:81]. [روم:4] * [بقره:69]. گاويست زرد پر رنگ بينندگان را شادمان كند [انسان:11]. نضرة طراوت ظاهر و سرور شادى قلب است. يعنى در آنهاطراوت ظاهر و شادى دل قرار داد. [انشقاق:9] و به سوى كسانش شادمان برگردد.
سرير
تخت. سرور و شادى در آن ملحوظ است لذا راغب گويد: سرير آن است كه از روى سرور در آن مى‏نشينند زيرا كه ان از براى صاحبان نعمت است. طبرسى گويد: سرير مجلس بلندى است آماده براى شادى جمع آن اسرّه و سُرُر است. در اقرب گويد: سرير تخت است و بيشتربه تخت پادشا گفته مى‏شود علت اين تسميه آن است كه هر كه روى آن بنشيند شاد مى‏شود. سرير به صورت مفرد در قرآن مجيد نيامده است ولى سُرُر كه جمع آن است پنج بار درباره بهشت و يكبار درباره تخت‏هاى دنيا آمده است بدين ترتيب: [حجر:47]، [صافات:44] طور:20 - واقعه:15 - غاشيه:13 - زخرف:34. « وَ لِبُيُوتِهِمْ اَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِئونَ».
سراء
[آل عمران:134]، [اعراف:95]. سراء كه فقط در دو آيه فوق آمده به معنى مسرّت و وسعت زندگى است چنانكه ضرّاء دو قول است يكى توانگرى و تنگدستى است كه از ابن عباس است. ديگرى سرور و غم است يعنى در هر حال انفاق مى‏كنند ظاهراً مراد از آن دو در آيه اوّل توانگرى و تنگدستى و در آيه دوم اندوه و شادى است .
سرع
سرعت به معنى شتاب است. سريع: شتابنده [غافر:17]. اسرع اسم تفضيل است [انعام:62]. بدانيد حكم براى او است و او از همه حسابگران تند كارتر است. سراع (به كسر س) جمع سريع است [ق:44]. سراعاً حال از ضمير مجرور يعنى روزى زمين از بالاى آنها شكافته شود و شتابان بر خيزد مثل [معارج:43]. مسارعه به معنى مشاركت و تكثير هر دو آمده است در بيشتر آيات قرآن به معنى تكثير و مبالغه است مثل [مؤمنون:55و56] آيا گمان مى‏كنند آنچه از مال و پسران به ايشان مى‏دهيم در رساندن خيرات به آنها بيشتر سرعت نشان مى‏دهيم ؟ [آل عمران:133]. اين هم ظاهراً براى مبالغه است يعنى به سوى آمرزش خدا بيشتر عجله كنيد.
سريع الحساب
از اسماء حسنى است و هشت بار در قرآن مجيد آمده است [بقره:202]، [ابراهيم:51]. دوبار نيز آمده «سَريعُ الْعِقاب» كه عنقريب خواهيم گفت. ظاهر آن است حساب و عقاب فاعل سريع و الف و لام عوض از مضاف اليه است يعنى «سَريعٌ حِسابُهُ - سَريعٌ عِقابُهُ». احتمال نزديك به يقين آن است كه مراد از حساب در اين آيات ثواب و عقاب است مثلا در آيه [بقره:201و2202. «سَريعُ الْحِساب» راجع به ثواب دنيا و آخرت است. و در آيه [آل عمران :19]. راجع به عقاب است . على هذا مراد آن است كه ثواب و عقاب خدا چون وقتش رسد فورى است و معطّلى ندارد نظير [قمر:50]. و مثل [اعراف:95]. نه اينكه ديگران كند حساب مى‏كنند و خداوند در حساب كردن تندتر است. خلاصه آنكه سريع الحساب در جاهائيكه مراد از آن عذاب است مثل آيه [انعام:165]. مى‏باشد مرحوم طبرسى در چند جا «سَريعُ الْحِساب» را سريع المجازاة گفته است. نا گفته نماند ظهور «سَريعُ الْحِساب» در بسيارى از آيات در ثواب و عذاب دنيوى است ولى آيه 51 سوره ابراهيم و 17 سوره غافر در عذاب اخروى صريح است على هذا كلمه سريع الحساب بدنيا و آخرت هر دو شامل است. * [انعام:165]. اين آيه در سوره اعراف آيه 167 تكرار شده و در آنجا «لَسَريعُ» است با زيادت لام. در جئاب اينكه سريع العقاب با غفور رحيم چه تناسبى دارد؟! بايد گفت مراد آن است كه خداوند اولاً و بالذات غفور و رحيم است ولى اگر بنا شود روى عللى بنده خود را عذاب كند عذابش فورى است و معطلى ندارد و از هر دو آيه به نظر مى‏آيد كه مراد از سريع العقاب عذاب دنيوى است مثلا آيه دوم چنين است «وَ اِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكَ لَيَبْعَثَنَّ عَلَيْهِمْ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ يَسُومُهُمْ سُوءَ الْعَذابِ اِنَّ رَبَّكَ لَسَريعُ الْعِقابِ وَ اِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحيمٌ» چنانكه آيه اول نيز ظاهرش چنين است .
سرف
(به فتح س - ر) تجاوز از حدّ. در صحاح گويد «السرف ضدّ القصد» راغب گويد: آن تجاوز از حد است در هر كار هر چند در انفاق شهذت دارد در اقرب گفته: آن ضدّ ميانه روى و تجاوز از حدّ و اعتدال است. بايد دانست اسراف و سرف هر دو به يك معنى است ولى به عقيده طبرسى اگر تجاوز در جانب افراط باشد اسراف گفته مى‏شود و اگر در جانب تقصير باشد سرف (ذيل آيه 6 سوره نساء). استعمال آن در قرآن همه جا از باب افعال است [زمر:53]. در الميزان گفته: گوئى معنى جنايت يا نظير آن به «اَسْرَفُوا» تضمين شده و لذا با «على» متعدى گرديده است اسراف بر نفس آن است كه بر آن با ارتكاب گناه تعدّى شود اعمّ از آنكه با شرك يا با گناهان صغيره و كبيره باشد. درباره اين مطلبى است كه انشاء اللّه در «قنط» خواهد آمد. * [اعراف:31]. دو امر اباحى و يك نهى تحريمى است به خوردن و اشاميدن اجازه داده و از تعدى در آن دو نهى مى‏كند. * [نساء:6]. مال يتيمان را به اسراف و عجله نخوريد كه مبادا بزرگ شوند و مانع گردند قيد اسرافاً ظاهراً براى ذيل آيه است كه فرموده هر كه فقير باشد به طور متعارف از اموال آنها بخورد. * [فرقان:67]. صريح آيه آن است كه در انفاق بايد ميانه روى كرد و ايضاً ظاهراً مراد از آن انفاق از براى خود و غير خود است اين آيه نظير [اسراء:29].
سرق
دزدى. [يوسف:77]. عيّاشى در تفسير خود از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده: حضرت اسحق را كمر بندى بود كه پيامبران و بزرگان آ نرا از يكديگر به ارث مى‏بردند. و آن در نزد عمّه يوسف بود. يوسف نيز در منزل تو به سر مى‏برد و عمّه‏اش وى را غايت دوست ميداشت. يعقوب سفارش كرد كه يوسف را پيش من فرست بعد به تو بر مى‏گردانم. عمّه‏اش بر مى‏گردانم. عمّه‏اش سفارش كرد كه امشب نزد من باشو تا او را ببويم فردا صبح مى‏فرستم. وقت صبح كمربند مذكور را به كمر يوسف بست و پيراهنى بر او پوشاند و پيش يعقوب فرستاد و آنگاه ادعا كرد كه يوسف كمر بند را دزديده است و آن در كمر يوسف پيدا شد و قانون آن زمان چنان بود كه دزد را به صاحب سرقت مى‏دادند لذا عمّه‏اش او را پس گرفت و در نزد او ماند. اين روايت در تفسير صافى نيز نقل شده است در حاشيه تفسير عياشى از برهان و بحار و علل الشرايع و عيون اخبار الرضا نيز نقل شده و در مجمع از ديگران نقل كرده و گويد: از امامان ما نيز چنين مقل شده است. خلاصه: غرض از گفتار فرزندان يعقوب كه گفتند برادرش نيز قبل از او دزدى كرده اشاره به افسانه كمر بند است و اللّه العالم . * [مائده:38] به حكم اين ايه دست دزد چه مرد باشد چه زن بايد بريده شود ولى اين حكم داراى شرايط بسيارى است كه در فقه اسلامى مذكور است و بعضى‏ها از راه عاطفه آمده اين حكم را نعوذ باللّه ظالمانه حوانده‏اند حال آنكه احكام تابع واقعيّات است نه احساسات زودگذر. براى راحتى جامعه بايد فرد مفسد فدا شود، جنايتكاران غرب به نام حفظ آزادى و منافع خود سينه هزاران بى گناه را سوراخ مى‏كنند روزى نيست كه قسمتى از دنيا را به خاك و خون نكشند ولى اين حكم را غير قابل اجرا مى‏خوانند. در كتاب سيرى در اسلام ص 18 چنين نوشته‏ام: اگر گويند: در اين صورت روزى صدها بدن ناقص و فلج شده و از هستى ساقط خواهند شد. گوئيم: ابداً چنين نيست زيرا در روزگارى كه حدود و احكام اسلامى اجرا مى‏شد در ظرف چهارصد سال فقط شش بار حكم دست بريدن اجرا شده است (برهان قرآن ص 171) شاهد صدق اين سخن مملكت عربستان سعودى است كه در عرض پنجاه سال مثلاً يك دست هم بريده نمى‏شود فرق است ما بين آنكه دزد بداند در زندان خواهد ماند و اينكه بداند بدنش ناقص شده و يك عمر همانطور زندگى خواهد كرد مسلم است در صورت دوم به فكر دزدى نخواهد بود. * [حجر:18] استراق سمع مخفى و دزدانه گوش دادن است در اقرب گويد «استرق السمع: استمع مخفياً» يعنى مگر آنكه دزدانه گوش دهد آن وقت شهابى آشكار در پى او باشد. معنى آيه را در «جن» ببينيد.
سرمد
دائم. هميشگى. چنانكه در مجمع و مفردات و اقرب گفته است. اين كلمه فقط دوبار در قرآن آمده است. [قصص: 71] بگو: خبر دهيد اگر خدا شب را براى شما دائمى كند كيست معبودى غير از خدا كه روشنائى براى شما بياورد. [قصص:72].
سرى
(بر وزن صرد) رفتن در شب. راغب گويد «السرى: سير الليل يقال: سرى و اسرى» در اقرب آمده سرى الرجل يعنى تمام شب را راه رفت اسرى نيز مثل سرى است و گوسند: اسرى براى اوّل شب و سرى براى آخر آن است. طبرسى ذيل آيه 65 سوره حجر گويد: اسراء شب رفتن است سرى يسرى سرّى و اسرى اسراء دو لغت به يك معنى است اسراء در تمام قرآن با »با» تعديه شده است مثل [طه:77]. موسى را وحى كرديم كه بندگان مرا شبانگاه از مصر بيرون ببر. [هود:81] اسراء دلالت به شب رفتن دارد گويند كلمه «الليل» براى تأكيد آمده كه حتماً بايد شبانگاه برويد زيرا كه وقت صبح بنا بود عذاب نازل شود [هود:81]. سرّى: نهريكه جارى است (راغب) [مريم:24]. از پاوينش او را ندا كرد: محزون مباش خدايت در پائين تو نهرى قرار داده است. * [اسراء:1] مراد از مسجد الحرام مسجد مكّه و از مسجد اقصى كليساى بيت المقدس است و چون سرزمين فلسطين پر آب و علف است و محصول فراوان دارد لذا «باركْنا حَوْلَهُ» آمده و اين كلمه در چند آيه ديگر تكرار شده است «لَيْلاً» منصوب است براى ظرفيّت يعنى اسراء در شب واقع شده زمخشرى گويد: «لَيْلاً» و تنكير آن با آنكه اسرى به شى دلالت دارد براى بعضيّت است و اينكه مدّت اسراء قسمتى از شب بوده با آنكه فاصله آن دو محل مدت چهل شبانگاه است طبرسى گويد: به علت بعد مسافت ميان آن و مكه، الاقصى گفته شده . اين ايه صريح است در اينكه خداوند آن حضرت را دريك شب از مكّه به مسجد اقصى برده و علت اسراء نشان دادن قسمتى از آيات خدا بوده است «لِنُريَهُ مِنْ آياتِنا» ديگر از اينكه از مسجد اقصى به آسمانهاعروج كرده آيه از آن ساكت است ولى روايات و اقوال علماء صريح است در اينكه آن حضرت از مسجد اقصى به آسمانها عروج فرموده و معراج از آنجا واقع شده است. جمله «لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا»كه هدف اسراء را بيان مى‏كند در سوره نجم به طرز ديگرى آمده است [نجم:13-18]. يعنى پيامبر بار ديگر جبرئيل را ديد آن رؤيت در نزد سدرة المنتهى بود كه بهشت نزد آن است. موقعى او را ديد كه سدره را مى‏پوشانيد آنچه مى‏پوشانيد، چشم پيغمبر صلى اللّه عليه و اله و سلم در آن رؤيت به خطا و اشتباه نرفت (آنچه ديد حقيقت بود) از آيات بزرگ پروردگار ديد. اين آيات را حمل بر جريان زمينى كردن مشكل است و روشن مى‏شود كه شرح حال معراج است مخصوصاً جمله «عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأوى» كه ظاهراً آن بهشت موعود است در آيه اسراء كه «لِنُرريَهُ مِنْ آياتِنا» آمده اگر مراد از آيات مثلاً ديدن مقام پيامبران در بيت المقدس و ديدن طور سينا و يا ديدن اينكه خداوند او را چگونه در يك شب آن همه مسافت راه برد و يا مانند اينها باشد هيچ و اگر منظور از آن همان «لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبرى» باشد، معلوم مى‏شود كه اسراء مقدمه معراج بوده است. نا گفته نماند روايات معراج از طريق شيعه و اهل سنت به قدرى زياد است كه نمى‏شود وقوع آن را فى الجمله انكار نمود و بزرگان اسلامى در عقيده به مطلق معراج متفق القول اند. براى نمونه به تفسير مجمع البيان، صافى، برهان، و الميزان و غيره ذيل آيه اسراء رجوع شود همچنين به بحار ج 18 طبع جديد رجوع شود كه از ص 282 تا ص 410 مجموعاً 128 صفحه به اين مطلب اخنصاص داده شده است. طبرسى رحمة اللّه در مجمع البيان فرموده: درباره معراج پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم روايات زيادى نقل شده و بسيارى از صحابه مثل، ابن عباس، ابن مسعود، انس، جابربن عبداللّه، حذيفه، عايشه‏ام هانى و غير هم آن را از آن حضرت نقل كرده‏اند. بعضى زياد و بعضى كم كرده‏اند و مجموع آنها به چهار قسم منقسم است اول آنچه يقينى است چون اخبار درباره آن متواتر و علم به صحت آن حاصل است. دوّم آنچه در ابن باره نقل شده از چيزهائيكه عقل جايز مى‏داند و اول اسلامى از ان ابا ندارد ما نيز آن را در بيدارى آن حضرت بوده نه در خوابش سوّم آنچه ظاهرش مخالف اصول است ولى مى‏شود طورى توجيه كرد كه مخالف عقل نباشد بهتر آن است كه مطابق حق و دليل تأويل شود. چهارم آنچه ظاهرش صحيح نيست و تأويل آن جز به مشقت بعيد ممكن نمى‏باشد. بهتر آن است كه آنرا قبول نكنيم. اما تولى كه مقطوع به است آن است كه آن حضرت فى الجمله معراج كرده است. امّا دوّمى از آن جمله است مه روايت شده آن حضرت در آسمانها گردش كرد و پيغمبران سدرة المنتهى و بهشت و جهنّم و امثال ذلك را ديد. اما سوّمى نظير آنچه نقل شده مردمانى را در بهشت ديد كه كتنعّم بودند و از اهل آتش كسانى را مشاهده كرد كه در عذاب به سر مى‏بردند اين حمل بر آن مى‏شود كه صفت و يا نامهاى آنها را ديده است. اما چهارم تظير آنچه نقل شده آن حضرت با خدا آشكارا صحبت كرد و او را ديد و با خدا ذلك از چيزهائيكه دلالت بر تشبيه دارد. مجلسى رحمة اللّه در بحار مجموع آنچه گفته شد از مجمع نقل كرده الميزان نيز ملام طبرسى را نقل كرده و تقسيم آن را پسنديده است ولى در غالب امثله آن خدشه كرده و فرموده سير در آسمانها و ديدن انبياء و نظير آنها تمثيلات برزخى و يا روحى است... و در آنهابعدى نيست كه احاديث مملوّ است. نا گفته نماند مفصّل ترين روايات درباره معراج، روايت على بن ابراهيم است از پدرش از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از امام صادق عليه اسلام. رجال اين روايت همه موثّق اند جز ابراهيم بن هاشم كه هر چند توثيق نشده واى قدحى هم ندارد و از بزرگان مى‏باشد. علماءشيعه روايات آن بزرگوار را تلقّى به قبول كرده‏اند. اين روايت در تفسير برهان و تفسير صافى، و تفسير الميزان نقل شده و علّامه مجلسى آن را در بحار از تفسير فرات نقل كرده است. لازم است در اينجا چند مطلب را بررسى كنيم: 1- اسراء از مسجد الحرام به مسجد اقصى حتمى و صريح آيه است اگر در حقيقت معراج كه آيا در خواب بوده يا در بيدارى صحبت شود، اسراء جاى صحبت نيست و اگر كسى بگويد كه اسراء در خواب بود سخنش باطل و بى جاست زيرا رفتن به مسجد اقصى در عالم خواب چندان اهميت ندارد كه قرآن مجيد با آن طمطراق بيان دارد. در روايات و تفاسير هست كه آن حضرت در همان شب بر گشت و صيح جريان را به مشركين مكّه حكايت كرد و نشانه هائى از شتران آنها كه در راه بودند بيان داشت و همانطور بود كه بيان فرمود. 2- بعضى گويند معراج در خواب بود و بعضى گفته‏اند روحانى بود نه جسمانى. ولى روحانى بودن آن را معناى روشنى نيست و بايد گفت كه روح آن حضرت از بدنش خارج شد اين جز مرگ معنى ندارد و شايد مراد اين عدّه انكشاف و يا نظير عالم خواب باشد. 3- معراج آن حضرت يكى از دو جور است يا در عالم ظاهر و بيدارى با قدرت خداوند به اسمانها رفته و آنچه را مى‏بايست ببيند ديده است و آن از قدرت خداوند بعيد نيست و لازم بود براى وسعت علم آن حضرت و سعه صدرش چنين جريانى پيش آيد. و موضع خرق و التيام در افلاك كه يگانه مستمسك ما نعين است امروز از موهومات مى‏باشد و اينكه با كدام سرعت رفته آيا با سرعتى شبيه به سرعت نور و در آن صورت ماده قهراً مبدّل به نيرو مى‏شود چنانكه گفته‏اند و اگر با كمتر از آن رفته آن وقت اين همه مسافت را در آن مدت كم چطور پيموده است؟ بايد اين را محوّل به قدرت و علم خدا كرد ما از علوم عالم جز اندكى بلد نيستيم. جور ديگر آن است كه خداوند به چشم آن حضرت وسعت داده و در جاى خود آسمانها و هر آنچه را كه در روايات معراج آمده ديده است. فرض كنيد كسى در ايران نشسته خداوند به ديد او چنان وسعت بدهد كه ممالك آمريكا و شهرها و حتى ميان خانه‏هاى آنها را ببيند و اين هيچ بعيد نيست چنانكه در حديث آمده كه جبرئيل كربلا و محل شهادت ابا عبداللّه عليه السلام را به آنحضرت نشان داد و از مدينه آنجا را ديد چنانكه سبط ابن جوزى و ديگران آن را نقل كرده‏اند. و محدث قمى در نفس المهموم از سبط ابن جوزى نقل مى‏كند. عياشى در تفسير خود ذيل آيه اسراءؤ از هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السلام نقل مى‏كند: چون رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم جريان اسراء را به كفّار مكّه خبر داد كفتند از او از شهر ايله، كه در وسط راه است بپرسيد.. و جبرئيل آمد و گفت يا رسول اللّه سرت را بلند كن و خلاصه حديث آنكه خداوند پستى و بلندى‏هاى زمين را از بين برد آن حضرت ايله را آشكار ديد و كفّار سؤال مى‏كردند و آن حضرت به شهر نگاه كرده و به آنهاخبر مى‏داد. و چنانكه در شكستن سنگ خندق و جهيدن برق از آن از فتح يمن و شام و غيره خبر دادو منافقان گفتند: تعجب نمى‏كنيد نمى‏توانيد به قضاى حاجت برويد اين شخص مى‏گويد: از مدينه كاخهاى حيره و شهرهاى مدائن را مى‏بينم و آنهافتح خواهد شد. اين سخن را طبرسى و ديگران در جريان ختدق نقل كرده‏اند از اين قبيل چيزها در احوال آن حضرت بيشتر مى‏توان يافت. خلاصه آنكه هيچ بعيد نيست كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در جاى خود بنشيند و خداوند به چشم او چنان قدرت دهد كه آسمانها و كرات را ببيند و چشمش اصلا اشتباه نكند «نا زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى». ولى روايات معراج وجه اول را مى‏رسانند يعنى آن حضرت به آسمانهارفته است براى تحقيق بيشتر به روايات رجوع كنيد.
سطح
گستردن. در اقرب هست [غاشيه:20]. آيا نمى‏بينيد شتر چگونه آفريده... و زمين چگونه گسترده شده. اين نظير آياتى است كه آمده [ق:7]. اين كلمه در كلام اللّه مجيد فقط يكبار آمده است.
سطر
نوشتن. خط. صفّ. در صحاح و قاموس گويد: سطر به معنى صف است كه از چيزى تشكيل يابد و نيز خط و نوشتن است و اصل آن مصدر مى‏باشد. در اقرب هست «سطر الكتاب ستراً:كتب» سطر هم نوشتن و هم به معنى خط و كتابت است. [قلم:1و2] قسم به قلم و آنچه مى‏نويسد تو به سبب وحى ديوانه نيستى و [اسراء:58]، [قمر:53]. اساطير 9 بار در قِان آمده و در همه به «الاولين» اضافه شده است [انعام:25]، [فرقان:5]. مراد قائلين از اين كلمه نوشته‏هاى باطل و حكايت دروغ و افسانه‏هاى بى مغزى است معنى آيه فوق چنين است گفتند اينها نوشته‏هاى باطل گذشتگان است كه نوشته و صبح و عصر بر ونى املا مى‏شود. صحاح آن را اباطيل گفته است. جمع سطر، اسطر و اسطار و سطور است. اقرب الموارد اساطير را جمع الجمع دانسته و گويد: آن جمع اسطار است. و از مبرّد نقل مى‏كند كه گقته: جمع اسطوره است مثل احدوثه و احاديث. راغب نيز اين كلام را از مبرّد نقل مى‏كند. بنابر قول مبرّد اساطير جمع عادى است. مجمع از اخفش نقل مى‏كند كه اساطير جمعى است واحد ندارد مثل ابابيل و مذاكير.
سيطر
[طور:37]، [غاشيه:21و 22] ابن كثير آيه اول را با سين و دوم را با صاد و ابن عامر هر دو را با سين... و ديگران هر دو با صاد خوانده‏اند. ابو عبيده گويد: مصيطرون در اصل با سين است و هر سين كه ما بعد آن طاء باشد جايز است به صاد تبديل شود. سطر و صطر هر دو صحيح است (مجمع). مسيطر اصل آن از سطر به معنى مراقب و مسلّط و احوال نويس است در اقرب گويد: راقبهم و تعهد احوالهم» و نيز گويد: مسيطر و متسيطر به معنى رقيب، حافظ، و مسلّط بر شى‏ء است كه به آن توجّه كند و احوالش را زير نظر گيرد و عملش را بنويسد جمع آن مسيطرون است. معنى آيه اوّل: آيا خزائن پروردگارت پيش آنهاست يا آنها مسلط بر مردم و مالك آنهااند؟ معنى آيه دوم: يادآورى كن تو فقط ياد آورى و بر مردم مراقب و حافظ نيستى. نظير [ق:45].
سطو
حمله و گرفتن به شدّت. در قاموس گويد «سطا عليه و به سطواً و سطوة: صال او قهر بالبطش» [حج:72]و در چهره كفّار به هنگام خوانده شدن آيات ما انكار مى‏بينى نزديك است به سوى كسانيكه آيان ما را برآنها مى‏خوانند حمله كنند و دست بگشايند. اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
سعد
سعد سعادت به معنى نيكبختى است چنانكه شقوة و شقاوت به معنى بدبختى است راغب گفته: سعد و سعادت آن است را در رسيدن بخير يارى كند. ضدّ آن شقاوت است [هود:105-108]. اين كلمه فقط دو بار در كلام اللّه آمده است.
سعر
فروزان شدن آتش و فروزاندن آن راغب گفته: سعر، التهاب و شعله ور شدن آتش است و ثلاثى و تفعيل و افعال آن همه به معنى افروختن است و مسعر چوبى است كه لفروخته شود. در اقرب آمده «سعر النار و الحرب: اوقد هما و اشعلهما و هيّجيها». [تكوير:12-13]. سعير از نامهاى جهنّم است و اين به واسطه افروخته شدن آن است. و فعيل در اينجا به تصديق راغب به معنى مفعول است و در بعضى آيات به جاى جهنّم به كار رفته مثل [نساء:10]، [فرقان :11]. و در بعضى آيات حال و وصف جهنّم آمده نظير [نساء:55]. بس است جهنم افروخته. اين كلمه شانزده بار در قرآن آمده است. و در تمام موارد در جهنّم آخرت به كار رفته جز در آيه [سباء:12]. اين آيه درباره مسخر بودن شياطين به سليمان است و ظاهراً مراد از آن عذاب دنيا كه خدا به آنها فهمانده بود در صورت سرپيچى از طاعت سليمان گرفتار عذاب خواهند بود. و نيز در آيه [ملك:5]. شايد مراد از عذاب سعير تيرهاى شهاب و همان رجوم باشد. سُعُر (به ضم س ، ع) جمع سعير و دو بار در قرآن آمده است. [قمر:24]، [قمر:47]. در آيه اول احتمال داده‏اند كه سعر مفرد و به معنى جنون يا رنج باشد و آن به سياق آيه مناسب است صحاح در ذيل آيه فوق از فرّاء نقل كرده كه سعر الجنون و به شتر ديوانه گويند: ناقة مسعورة. طبرسى و اقرب نيز بدان تصريح كرده‏اند معنى آيه اول: قوم ثمود گفتند: آيا بشرى را كه اينصورت در گمراهى و ديوانگى هستيم. ولى آن در آيه دوّم جمع سعير است يعنى: گناهكاران در گمراهى از سعادت و در آتش‏هاى افروخته‏اند. * [تكوير:12-13]. لذا شرط مستقبل است از اين ايه فهميده مى‏شود كه جهنّم هنوز افروخته نشده در آينده فروزان خواهد گرديد.
سعى
تند رفتن. كوشش. راغب گويد: سعى مشى سريع است كه به حد دويدن نيست و به طور استعاره به جديّت در كار اطلاق مى‏شود خير باشد يا شرّ. طبرسى آن را تند رفتن و دويدن و كسب... و قاموس قصد، عمل، رفتن و دويدن معنى مى‏كند. معناى اولى همان تند رفتن است . در قرآن مجيد به معنى تند رفتن و دويدن و به معنى تلاش و كوشش به كار رفته است [قصص:20]، [يس:20]. مردى از آخر شهر شتابان يا در حاليكه مى‏دويد، آمد. [طه:20]. عصا را انداخت ناگهان آن مارى بود كه تند حركت مى‏كرد [تحريم:8]. نورشان در پيش رو و طرف راستشان به تندى مى‏رود. سعى در اين آيات به معنى به شتاب رفتن است. * [اسراء:19]. يعنى: هر كه آخرت را بخواهد و كوشش مخصوص آن را انجام دهد و ايمان داشته باشد كوشش و تلاش آنها پاداش داده خواهد شد. سعى در اين آيه و نظير آن به معنى تلاش و عمل است . * [صافات:102]. يعنى چون به حدّ كوشش با پدر رسيد و توانست در رفع حوائج تلاش بكند گفت: اى پسرك من در خواب مى‏بينم كه تو را سر مى‏برم. * [نجم:39-41]. انسان مالك حقيقى سعى و تلاش خويش است اعمّ از آنكه خير باشد يا شرّ و سعى و تلاش او در روز قيامت مشهود خواهد بود [زلزله:7-8]. و انسان با عمل خود جزاء تمام داده خواهد شد. به نظر مى‏آيد مراد از آيه شريفه آخرت است ولى آن را اعمّ نيز مى‏شود دانست. در اين صورت مطالب زير از آن بدست مى‏آيد: 1- آنانكه از ديگران كار مى‏كشند و مزد نمى‏دهند ويا مزد كم مى‏دهند ظالم و ستمكاراند كه ملك حقيقى ديگران را سلب كرده‏اند كه مر كس به سعى خود مالك است. 2- هر كس در مقابل تلاش و كوشش حق استفاده و ارتزاق دارد زيرا كه انسان فقط به سعى خويش مالك است كسى كه بى تلاش مى‏خورد حرام خوار است و هر كس در خور توانايى خود و لو با اعمال فكر باشد بايد كار كند رباخوار حرامخوار است كه تلاش ديگران را مى‏خورد. ولى آنكه مطلقاً از تلاش عاجز باشد اين شخص به عنوان فقير و محتاج از زكوة و غيره مى‏تواند بخورد و او را از رنج و تلاش ديگران مى‏خورد و اين محذورى ندارد كه «ما جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمْ فى الدّينِ مِنْ حَرَجٍ». سعى انسان ديدنى است. اين همه آثار و ابنيه و وسائل زندگى همه سعى و تلاش آدميان است كه بدين صورت ديده مى‏شوند و بشر با سعى و تلاش خود پاداش يا كيفر داده مى‏شود. اگر گوئى راجع به شفاعت و اعمال زندگان كه درباره مردگان انجام مى‏دهند و آنها بهره مى‏برند چه مى‏گوئيد؟ گوئيم: آنها هم نوعى تلاش اند كه در نتيجه ايمان در دنيا مستحق شفاهت اخروى مى‏گردند و در اثر سعى و تلاشى كه درباره بازماندگان كرده‏اند از خيرات و احسان آنها بهره‏مند مى‏گردند .
سغب
گرسنگى. همچنين است مسغبه كه مصدر ميمى است. راغب گرسنگى توأم با زحمت گفته است در اقرب گويد: گفته‏اند آن فقط گرسنگى است كه با رنج همراه باشد. طبرسى مطلق گرسنگى گفته است [بلد:14-15]. يا اطعامى در روز گرسنگى به يتيمى كه داراى قرابت است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است در نهج البلاغه خطبه 109 فرموده: «وَ هَلْ زَوَّدْتُمْ اِلّا السَّعْبَ» آيا دنيا جز گرسنگى به آنهازادى داد؟.
سفح
ريختن. جارى كردن. جارى شدن «سفح الدم» يعنى خون ريخت «سفح الدمع سفحا و سفسوحاً» اشك چشم را روان كرد و اشك روان شد. لازم و متعدى هر دو آمده است (اقرب). [انعام:145]. دم مسفوح خون ريخته شده است قيد مسفوح براى آن است كه خون مانده در گوشت پس از رفتن خون متعارف مباح است (مجمع). مسافحه و سفاح به معنى زنا است طبرسى گويد: اصل آن از سفح به معنى ريختن آب است علّت اين تسميه آن است كه زنا كار آب خود (منى) را به طور باطل مى‏ريزد. پائين كوه را سفح جبل نامند كه آب كوه در آن مى‏ريزد . [نساء:24]. يعنى غير از زنانيمه گفته شد ديگران بر شما حلال اند كه با اموال خود بخواهيد در حاليكه عفيفيد و زنا كار نيستيد. سفاح جمع سفح نيز آمده است در نهج البلاغه نامه 11 فرموده: «فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرَكُمْ فى... سَفاحِ الْجِبالِ» اردوگاه شما در دامنه‏هاى كوهها باشد.
سَفْر
(بر وزن فلس) پرده برداشتن و آشكار كردن (مجمع)راغب گويد: «السفر: كشف الغطاء... سفر العامة عن الرأس و الخمار عن الوجه» مسافرت را از آن جهت مسافرت گويند كه اخلاق مردم در آن آشكار مى‏شود طورى كه در غير آن آشكار نمى‏شود (مجمع ذيل آيه 184 بقره). [بقره:184]. جمع سفر اسفار است مثل [سباء:19]. سِفْر (به كسر س) كتاب و نامه است كه حقائق و مطالب را روشن و آشكار مى‏كند جمع آن اسفار است [جمعه:5]. چنانكه راغب گفته است. طبرسى نيز علت را چنين بيان فرموده. سفير به معنى فرستاده و نماينده است راغب علت تسميه آن را كشف و ازاله وحشت از بين قوم مى‏داند و آن فعيل به معنى فاعل است. ولى ظاهراً علت تسميه همان اظهار و كشف مطالب باشد كه سفير مطالب را اشكار مى‏كند جمع آن سفراء است مثل فقيه و فقهاء و آن را مصلح ميان قوم گفته‏اند. سافر به معنى كاتب و نويسنده است جمع آن سفره مثل [عبس:15-16]. اسفار (به كسر الف) روشن شدن و آشكار گشتن است [مدثر:34]. قسم به صبح آنگاه كه روشن و اشكار شود [عبس:38و39]. چهره هائى در آن روز روشن اند. خندان و شادمان. (اللهم اجعلنا منهم). * [عبس:11-16]. مراد از «سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ» نويسندگان محترم مطيع كدام اند؟ و «صُحُف» چيست ؟ گفته‏اند مراد ملائكه نويسنده‏اند كه آمده [انفطار:10-11]. و نيز گفته‏اند: سفيران وحى و پيامبرانند. و ايضاً از قتاده نقا شده كه: قارئان قرآن اند آنانكه قرآن را مى‏خوانند و مى‏نويسند. هكذا درباره «صُحُغ» گفته‏اند: مراد لوح است. مى‏شود اين قول را به آيه [واقعة:77-78]. تأييد كرد و نيز گفته‏اند مراد كتاب پيامبران سلف است. به اين قول نيز مى‏شود بعضى از آيات را شاهد آورد كه بيان مى‏دارند قرآن در نامه پيشينيان بوده است مثل [اعلى:18-19]. و نحو [شعراء:192-196]. بعيد نيست صحف همان نامه‏ها باشد كه قرآن را در آنها قهراً پاك و محترم بودند. لحتمال ديگر آن است كه مراد از «صُحُف» قلوب و دلها و از «سَفَرَة» مفسران و نويسندگان باشدو توضيح آنكه درباره قرآن آمده [عنكبوت:48-49]. اين ايه صريح است در اينكه قرآن در سينه‏ها است و در سينه‏ها نوشته شده پس سينه‏ها صحيفه‏هاى مخصوصى است در جاى ديگر آمده [مجادله:22]. قبها صحيفه‏هاى كتابت ايمان اند. سينه هائيكه در آنها قرآن نوشته شده، محترمند، بلند مرتبه‏اند، پاكند «فى صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ. مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ» نكره آمدن «صُحُف» نيز اين سخن را ت.ييد مى‏كند. با دست چه كسانى قرآن در اين سينه نوشته شده و مى‏شود؟ با دست نويسندگانى كه محترمند. مطيع اند. بايد توجّه كرد متعلّق باء در «بِاَيْدى سَفَرَةٍ» چيست؟ ممكن است متعلّق آن «مَرْفُوعَةٍ» و يا سبب است يعنى: آيات قرآن تذكره است. هر كه خواهد آن را ياد گيرد. آن تذكره در سينه‏هاى محترم، و الامقام، و پاك است و با دست نويسندگان محترم و طاعت پيشه نوشته شده است. آنها اند كه در طول قرون به نوشتن و خواندن و تفهيم قرآن پرداخته‏اند و چون نوشتن در قلوب بوسيله گفتن و غيره مى‏شود مى‏شود لذا «بِاَيْدى سَفَرَةٍ» به همه راه‏هاى تفهيم شامل است خواه بوسيله نوشتن باشد يا خواندن و يا غيره. در تفسير برهان از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه «سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ» امامان اند عليهم السلام. البته آن بزرگواران در تفهيم قرآن و نوشتن آن در دلها سهم به سزائى دارند چنانكه امير المؤمنين عليه السلام پس از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم قرآن را مجدداً يك جا نوشت و روايات اهل بيت عليهم السلام در ترغيب به فرا گرفتن قرآن خارج از حدّ است چنانكه در كافى و وسائل نقل شده است. احتمال فوق از اين جهت بيشتر تقويت مى‏شود كه آيات اوّل سوره با لحن ملامت‏آميز به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم مى‏گويد: چرا به آنانكه به قرآن بى اعتنااند و ياثروتمندان اند اعتنا مى‏كنى و با آنكه براى پاك شدن قرآن را مى‏خواهد توجّه نمى‏كنى و قيافه در هم مى‏كشى؟ آنگاه مى‏فرمايد: چنين نكن قرآن تذكاريست هر كه بخواهد ياد گيرد هر كس كه باشد. ارباب تفسير گفته‏اند چند نفر از ثروتمندان و متنفذان مكّه نزد آن حضرت آمدند و او با ايشان به گرمى صحبت مى‏كرد شايد ايمان بياورند و سبب تقويت اسلام شوند. ابن امّ مكتوم كه از مسلمانان و نابينا بود آمد و از آن حضرت قرآن خواست حضرت قيافه در هم كشيد كه مبادا اينان از آمدن او ناراحت شده و بروند و اسلام نياورند. لذا اين ايات آمد و آن حضرت را از اين كار منع كرد. از اين مطلب مى‏توان فهميد كه آن حضرت درباره پيشرفت اسلام خائف بوده و با جلب آنان مى‏خواسته دين پيشرفت كند لذا خدا براى تسلّى قلب شريف او فرموده: همه در اين قرآن يكسان اند وانگهى قرآن بوسيله نويسندگان محترم در قلبهاى پاك جا خواهد گرفت نه تهنا از بين نخواهد رفت بلكه روز افزون خواهد بود و تو در ترويج قرآن به همه با يك نظر نگاه كن تا هر كه بخواهد از آن استفاده كند اعمّ از آنكه قوى باشد يا ضعيف.
سفع
گرفتن. در صحاح گويد «سفعت بناصيته» يعنى پيشانى او را گرفت [علق:15]. نه چنى است اگر بس نكند حتماً از موى پيشانى او مى‏گيرم. در مجمع گويد:ناصيه موى جلوى سر است به علت متّصل شدن به سر ناصيه گفته شده كه ناصى يناصى به معنى چسبيدن است. «لَنَسْفَعاً» دو تأكيد دارد يكى لام، ديگرى نون دارد يكى لام، ديگرى نون تأكيد خفيفه. در كشاف گويد: با نون تأكيد ثقيله نيز خوانده شده و ابن مسعود «لَاَسْفَعاً» متكلم وحده خوانده است. طبرسى و زمخشرى گويد: سفع به معنى گرفتن و محكم كشيدن كشيدن و در قرآن با الف نوشته شده تا حكم وقف بر الف داشته باشد. و لام آن عهد و عوض از مضاف اليه است. اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است.
سفك
ريختن. خواه ريختن خون باشد يا اشك يا شى‏ء مذاب (راغب) در اقرب گويد: گويا در ريختن خون مخصوصتر است. ابن اثير نيز چنين گفته است. طبرسى آن را فقط ريختن خون گفته است [بقره:30]، [بقره:84]. نا گفته نماند درقرآن و نهج البلاغه همه جا در ريختن خون به كار رفته و در نهايه نيز موردى غير از خون ريختن نقل نكرده است لذا به نظر مى‏آيد كه سفك مخصوص خون ريختن است بر خلاف «سفح» كه گذشت و در ريختن خون و غيره استعمال شده است .
سِفل
(به ضمّ س) پائينى، پستى سافل: [هود:82]. بالاى آن را پائين آن گردانيم يعنى زير و رو كرديم. اسفل: پائين‏تر [نساء:145[. جمع آن اسفلون است [صافات:98]. سفلى مؤنث اسفل است [توبه:40]. * [تين:5]. نا گفته نماند در قرآن كريم هر جا اسم تفضيل به جمع اضافه شده مضاف اليه و با الف و لام نظير [تين:8]، [يوسف:64-92] و غيره ولى در اين آيه سافلين بدون لام است. بعضى گفته‏اند آن نظير اعلى علّيين است. ولى علّيين مفرد است نه جمع. در كشاف گويد: عبداللّ آن را اسفل السافلين خوانده است. به هر حال معنى آيه چنين است: سپس او را به پائين‏تر پائين‏ها برگردانيم بعيد است مراد از اسفل سافلين پيرى و نظير آن باشد بلكه به احنمال قوى مراد انسانى است كه قواى شهوانى بر او مسلّط شده و چنين شده [ابراهيم:34]، [اسراء:11]، [كهف:54]، [احزاب:72]، [اسراء:67]. اينها مقام اسفل سافل انسانيّت است آن گاه به وسيله هدايت فطرى و تربيت پيامبران پيش رفته «لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ يَبيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداًوَ قِياماً» و غيره شده است باقى مطلب را در «تين» و «انسان» مطالعه كنيد.
سِفن
(به فتح س) تراشيدن. مثل تراشيدن چوب و پوست و تراشيدن باد خاك روى زمين را (راغب) در صحاح و اقرب آمده «سفنت الشى‏ء سفناً: قشرته» راغب گويد: كشتى را به اعتبار آنكه سطح آب را مى‏تراشد سفينه گفته‏اند. اقرب نيز آن را نقل كرده است. [كهف:71]. اين كلمه چهار بار در قرآن آمده و در سوره عنكبوت آيه 15 ظاهراً مراد كشتى نوح است.
سفه
حماقت. قاموس آن را جهالت گفته. راغب گويد: سبكى است در بدن و در سبكى نفس در اثر نقصان عقل به كار رفته. حاح گفته: ضد حلم و اصل آن خفّت و حركت است [انعام:140]. «بِغَيْرِ عِلْ‏ٍ» قرينه است كه سفه به معنى جهالت است سفاهة مثل سفه است [اعراف:66]. سفينه: احمق [جنّ:4]. جمع آن سفهاء است [بقره:13]. * [بقره:130]. از ديم ابراهيم اعراض نمى‏كند مگر آن كس كه خودش را جاهل و سبك عقل كند. راغب گويد: آن به معنى احمق شود است ولى فعل از نفس مصروف شده. و «نفس» مفعول است.
سقر
[مدثر:26-28]. گويند «سَقَرَتْهُ الشَّمْسُ» يعنى خورشيد او را ذئب كرد و رنگش را تغيير داد چنانكه راغب گفته. طبرسى گويد:اصل آن تغيير رنگ است و عدم صرف آن براى تعريف و تأنيث است. ابن اثير گويد: آن اسم عجمى است و علت عدم صرفش عجمه و تعريف مى‏باشد سپس قول مجمع را نقل مى‏كند. [قمر:48]. گوئى از مسّ عذاب اراده شده كه مسّ ان با عذاب يكى است يعنى روزى در آتش بر رو كشيده شوند بچشيد عذاب سقر را اين كلمه چهار بار در قرآن آمده است و چهارمى در آيه 42 مدثّر است و آن از نامهاى جهنّم است و علت اين تسميه ظاهراً آن است كه جهنّم مى‏سوزاند و رنگ پوست را تغيير مى‏دهد. نعوذ باللّه منها.
سقط
سقوط: افتادن [توبه:49]. اسقاط ساقط كردن است [اسراء:92]. يا آسمان را چنانكه پنداشته‏اى پاره پاره روى ما بيافكنى. مساقطه نيز ساقط كردن است در اقرب از بعضى نقل شده كه پى در پى بودن در آن مراد است [مريم:25]. بر تو خرماى تازه مى‏افكند. * [اعراف:149]. «سقط فى يديه» به صيغه مجهول از باب كنايه به معنى لغزش، خطا: ندامت، و حيرت است (اقرب) راغب گويد: از آن ندامت مراد است. معناى تحت اللفظى آن است: آنگاه كه عمل و شى‏ء در دستش افتاده شده يعنى به خودش برگشت «دَأَمْا اَنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا» قرينه آن است مه بر گذشته نادم و محزون شدند يعنى چون از پرستيدن شدند و دانستند كه گمراه گشته‏اند گفتند: اگر پروردگارمان رحم نكند و نيامرزد بى شك از زيانكاران خواهيم بود.
سقف
پوشش اطاق. [نحل:26]. سقف از بالا بر رويشان افتاد. جمع آن سُقُف (بر وزن عُنُق) است [زخرف:33]، [طور:5]، [انبياء:32]. ظاهراً مراد از «السَّماء» هواى محيط بر زمين است مثل [نحل:79]. هواى محيط پوشش و سقف زمين است كه از عر طرف آن را پوشانده و بالاى آن قرار دارد. محفوظ بودن اين سقف آن است مه در اطراف زمين مهار شده و از آن كنار نمى‏شود اگر خداوند هوا را به وسيله جاذبه زمين يا غير آن در اطراف زمين حفظ نمى‏كرد هوا از آن فرار مى‏كرد و بيرون مى‏رفت و در فضاى بيكران مى‏رفت و در فضاى بيكران ناپديد مى‏شد و زندگى نا ممكن مى‏گرديد «وَجَعَلْنا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً» اين سقف محفوظ آيات عجيب و غريب دارد متأسفانه بشر از درك و دقّت در آن رو گردان است. مثلا بيشتر مأكولات و ردئيدنيهاى روى زمين از كربن هوا گرفته مى‏شود و مقدار كمى از كربن هوا گرفته مى‏شود و مقدار كمى از املاح زمين است برگهاى روئيدهيها كربن هوا را گرفته و آن را به صورت ميوه‏ها و حبوبات و غيره به ما تحويل مى‏دهند. اكسيژن هوا سبب زندگى ماست از بين رفتن آن مساوى با از بين رفتن حيات است مشاهده رنگهاى الوان از اثر معجزه آساى هواست. زندگى حيوانات دريائى از هواى محلول در آب است و اشعه گوناگون مضرّه كه به طور فزون از حدّ از آفتاب و سائر ستارگان به محيط زمين وارد مى‏شود ذرّات هوا آنها را تجزيه و خورد خورد مى‏كند تا وقت رسيدن به بدين انسانها و حيوانات و گياهان از اثر افتاده و در حكم از بين رفته مى‏شود و يا به صورت نافع در مى‏آيند. ميليونها سنگهاى آسمانى كه با سرعت 48 هزار كيلومتر در ساعت وارد جوّ زمين مى‏شوند با برخورد به گازهاى هوا به صورت تيرهاى شهاب در امده و به صورت را در روى زمين نا ممكن مى‏ساختند. صاعقه‏ها كه با سرعت 30 هزار برابر سرعت گلوله و با حرارت 30 هزار درجه آزت هوا را با اكسيژن تركيب كرده و مواد قابل جذب براى گياهان به وجود مى‏آورند از پديده‏هاى هوا اند و زندگى نباتى و در نتيجه زندگى حيوانى بدون آن نا ميسّر است. به حساب هوا شناسان هر دقيقه صدبار در روى زمين صاعقه توليد مى‏شود. اين بود مجملى از آيات و اسرار قدرت خداوند در هواى زمين. چه بسيار و عجيب است اين آيات!! و چه كم است تدبّر و دقّت ما بشر «وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ».
سقم
راغب گويد: سقم (بر وزن فَرَس و قُفْل) مرض بدن است اما مرض گاهى در بدن و گاهى در قلب مى‏شود و به مكان مخوف مكان سقيم گفته مى‏شود. در اقرب كلام سقيم و سقيم الصدر نيز آمده است.
سقيم
مريض و پريشان حال [صافات:88-89]. [صافات:145]. اين كلمه فقط دو بار در قرآن آمده به نظر مى‏آيد مراد از هر دو پريشان حال است. مشروح آن را در حالات ابراهيم عليه السلام در فصل شكستن بتها گفته‏ايم.
سقى
آب دادن همچنين است سُقيا (راغب) [انسان:21]. [شمس:13]. در اقرب و صحاح سقيا را اسم مصدر گفته است. طبرسى آن را حصّه آب گفته است در قرآن سقى و اسقاء هر دو آمده است مثل «وَ اَسْقَيْنا كُمْ ماءً فُراتاً» راغب در فرق آن دو گويد: سقى آن است كه مشروب را به شخص بدهى و اسقاء آن است كه در اختيار وى بگذارى تا هر طور خواست ميل كند. السقاء از سقى ابلغ است زيرا مشروب را در اختيار طرف مى‏دهى خواه خودش بنوشد يا ديگرى به او بنوشاند. در اقرب سقى و اسقاء را به يك معنى گرفته و هر دو شامل است به اينكه با دست آب را به دهان طرف برسانى و يا در اختيار او قرار بدهى. آنگاه از حماسى نقل مى‏كند: بعضى ميان سزقَيْتُ و اَسْقَيْتُهُ فرق گذاشته و گفته است: اَسَقَيْتُهُ يعنى در اختيار او آشاميدنى گذاشتم هر طور بخواهد بكند. وَسَقْيُتُهُ يعنى آب را به دهان او رساندم. مجمع هر دو را به يك معنى گرفته و فرق فوق را از ديگران نقل مى‏كند. تدبّر در آيات قرآن نشان مى‏دهد كه اسقاء به معنى گذاشتن آب در اختيار شخص است مثل آيه گذشته [حجر:22]، [مؤمنون:21]، [فرقان:49] ولى سقى در نوشاندن آمده نظير [يوسف:41]. كه درباره نوشاندن است و مثل [بقره:71]. بقره، آب را بكشت مى‏نوشاند و در آيه [شعراء:79]. نيز نوشاندن مراد است. خلاصه آنكه فرق راغب و حماسى به جا و حق است. استسقا: طلب سقى و اسقاء. [بقره:60] سقاية: ظرفيكه با آن آب مى‏دهند (مشربه) [يوسف:70]. گويا آن ظرف هم مشربه بود كه سقايه گقته و هم پيمانه بود كه در آيات ديگر آن را صواع گفته است راغب گويد آن دو تعبير براى فهماندن دو امر است. سقايه مصدر نيز آمده است مثل [توبه:19]. آيا آب دادن حاجيان و تعمير مسجد الحرام را مانند آن كس مى‏دانيد كه به خدا ايمان آورده راجع به شأن نزول آيه رجوع شود به تفاسير.
سكب
زيختن و ريخته شدن. [واقعة:30-31]. يعنى اصحاب يمين در سايه و هميشه و در كنار آب روان اند در الميزان آمده: گفته‏اند ظلّ ممدوه سايه‏اى است كه آفتاب آن را نبرد آن باقى و پيوسته جارى باشد. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
سكت
سكوت به معنى ترك سخن است و چون سكوت توأم با نوعى سكون و آرامش است به طور استعاره گفته شده [اعراف:154] چون خشم موسى فرو نشست. راغب طبرسى نيز نظير آن را گفته است اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
سكر
(بر وزن قُفْل) مستى. (و بر وزن فَرَسْ) شراب و چيز مست كننده (راغب) و چون غفلت و بى خبرى نوعى از مستى لذا به آن سكرت گفته شده [حجر:72]و به جان تو كه آنها در غفلت خود سرگردان بودند و شايد مراد از آن گمراهى است كه آن هم شعبه‏اى مستى است. سَكْرَةُ المَوْت: مستى مرگ همان شدن مرگ است كه بر عقل غالب مى‏شود و هوش از سر مى‏رود [ق:19]. شدّت مرگ آمد و آن همان است كه فرار مى‏كردى بعضى «بالحق» را موت دانسته و گفته‏اند: شدت مرگ، مرگ را آورد. * [حجر:15]. ممكن است «سُكِّرَت» در آيه بسته شدن باشد مى‏گويند چشمهاى ما بسته شده. در اقرب گويد «سُكِّرَن اَبْهارُنا» يعنى چشمهاى ما بسته و متحيّر شده كه نوعى مستى و بى شعورى است خلاصه آنكه چشم خود را تخطئه مى‏كنند و بلكه گويند كه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم ما را سحر نموده است. * [نحل:67]. «سكر» چنانكه از راغب نقل شد و طبرسى و جوهرى و اقرب و قاموس گفته به معنى خمر است يعنى از ميوه‏هاى درختان خرما و مو، شراب و روزى خوب بدست مى‏آوريد «رزق حسن» قرينه مبغوض بودن خمر در آيه است. سكران: مست. جمع آن سكارى است [نساء:43].
سكن
آرام گرفتن بعد از حركت است [قصص:72]. در وطن گرفتن و سكونت نيز به كار مى‏رود [ابراهيم:45]. به معنى آرامش باطن و انس نيز آمده است [اعراف:189]. آن را در آيه اطمينان، ميل و انس گفته‏اند [روم:21]. زموج نسبت به زوج مايه آرامش و انس است . سَكَنَ (بر وزن فرس) آرامش و محل آرامش. چنانكه گفته‏اند [توبه:103]. بر آنها دعا كن دعاى تو براى آنها آرامش و اطمينان خاطر است [نحل:80]، [انعام:96]. خداوند از خانه‏هاى شما محل آرامش قرار داد - شكافنده صبح است و شب را محل آرامش كرد. اسكان: سكونت دادن [ابراهيم:37]. خدايا من بعضى از خانواده خود را به درّه غير قابل كشت سكونت دادم. [طلاق:6]. زنان مطلّقه را در قسمتى از مسكن خود سكونت دهيد. مسكن اسم مكان جمع آن مساكن مى‏باشد [ابراهيم:45]. سكينة: آرامش قلب و اطمينان خاطر. طبرسى گويد: مصدر است به جاى اسم مصدر آمده مثل قضيّه و بقيّه و عزيمت [فتح:4]. اين كلمه شش بار در قرآن آمده و همه درباره آرامش ظاهرى است. راغب گويد: گفته‏اند سكينه و سكن به معنى زوال ترس است [بقره:248]. شرح آن در «تابوت» گذشت. مسكنه: درماندگى. طبرسى گويد: آم مصدر مسكين است و در اقرب آن را اسم گرفته به معنى فقر، ذلّت و ضعف. راغب گويد: اصح القولين آن است كه ميم آن زايد است. اين كلمه دو بار در قرآن آمده و هر دو درباره يهود است [بقره:61] بار دوم در [آل عمران:112]. در هر دو آيه مقرر شدن ذلّت و مسكنت و قرين شدن با غضب خدا ذكر شده و علّت آن بدبختى‏ها، كفر به آيات حق و قتل پيامبران است. اين دو آيه با هم تفاوتى ندارند مگر در استثناء «اِلّا بِحَبْلٍ مِنَ اللّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النّاسِ» كه در «حبل» مشروحاً گفته شد. مسكنت را ابن اثير و طبرسى فقر قلبى گفته‏اند. به هر حال آن از سكون است و آن درماندگى بخصوصى است كه از ذلّت و خوارى ناشى مى‏شود و شخص پيش خود شرمنده مى‏شود و اينكه بيضاوى در تفسير آيه دوم گفته: يهود در بيشتر اوقات فقراء و مساكين اند درست نيست گرچه سخنش در ايه اوّل وسيعتر از دوّم است. زيرا مسكنت فقر نيست. المنار در فرق ما بين ذلّت و مسكنت گويد: مسكنت حالتى است در شخص كه از خود حقير شمردن ناشى است به طوريكه براى خود حقى قائل نيست. و ذلّت حالتى است كه منشأ و سبب ذلّت ديگران اند نه خود شخص. به هر حال در نتيجه كفر به آيات كفر به آيات خدا و قتل پيامبران خوارى و ذلّت بر يهود مقرّر زده شد. مردم آنها را خوار و ذليل دانستند و خود نيز در پيش خود مسكين و درمانده شدند و رفع آن بحبل من اللّه و حبل من الناس بسته است. به طوريكه هر شخص ستمكار در نظر ديگران خوار و در پيش خودش شرمنده است و اگر به سوى خودش شرمنده است و اگر به سوى خدا باز گردد و مردم در وى توبه احساس كنند هر دو رفع مى‏شود آيه نمى‏گويد چنين شدند بلكه مى‏گويد: رفع ذلّت و مسكنت به آن دو است . مسكين: درمانده بايد دانست در قرآن كريم فقط در يك محل مساكين با فقراء در رديف هم ذكر شده‏اند [توبه:60]. اين باعث گفتگو شده كه آيا هر دو به يك صنفند و يا صنف مستقلّى اند. بعضى‏ها گفته‏اند: مسكسن آن است كه هيچ چيز نداشته باشد و آن از فقير شديدتر است ولى نمى‏كند كه در آيه [كهف:79]. مساكين به صاحب كشتى اطلاق شده است. با توجّه به اصل ماده خواهيم دانست هر يك صنف بخصوصى است گرچه در بعضى مصاديق قابل جمع اند فقر در لغت به معنى حاجت است، فقير يعنى حاجتمند و مستمند. مسكين از سكون است يعنى درمانده. درماندگى ممكن است در اثر فقر باشد و يا از مرض، فلج، نقص عضو و دورى از مال و اهل و غيره. على هذا مسكين از فقير را اعمّ است بر خلاف بعضى از بزرگان كه فقير از لحاظ حاجت مسكين و درمانده است ولى بعضى مسكين و درمانده است ولى بعضى مسكين فقير نيست مثل مساكين سوره كهف كه صاحب كشتى بودند. در مجمع از شافعى و ابن انبارى نقل شده كه فقير از مسكين اسوء حال است و با آيه «اَم+ا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ» استدلال كرده‏اند. عياشى در تفسير خود ذيل آيه [توبه:60]. از محمدبن مسلم از امام صادق عليه السلام نقل كرده: فقير آن است كه سؤال نمى‏كند. و از ابى بصير از آن حضرت نقل مى‏كند: فقير آن است كه سؤال مى‏كند. مسكين پر زحمت‏تر از اوست و بائس از هر دو پر مشقّت‏تر است. ولى در وسائل هر دو حديث به عكس نقل شده. خلاصه سخن آنكه: مسكين به معنى درمانده. به نظر از فقير اعم است. و اينكه امام عليه السلام مسكين را اسوء خالاً فرموده ظاهراً راجع به آيه صدقات است و گرنه از حيث لغت و آيه صدقات است و گرنه از حيث لغت و آيه صدقات آست و گرنه از حيث لغت و آيه 79 كهف شايد مسكين فقير نباشد و مراد در آيه صدقات مال كسانى است كه فقيراند و مالك قوت يكساله نيستند و نيز مال آنهائى است كه مالك قوت يك روزه هم نيستند. * [يوسف:31]. سكّين بر وزن سجّين به معنى كارد است در اقرب گويد: آن آلت ذبح است در اقرب گويد: آن آلت ذبح است مذكّر و مؤنث هر دو آيد و در غالب مذكر است جمع آن سكاكين مى‏باشد يعنى به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفت نزد ايشان برو. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
سلب
گرفتن با قهر (راغب) در اقرب آمده [حج:73]. اگر مگس چيزى از آنها بربايد باز گرفتن از آن نتوانند. معنى آيه در «ذبب» گذشت، اين كلمه يكبار در قرآن آمده است .
سلح
سلاح هر چيزى است كه با آن بجنگيد چنانكه در مجمع و مفردات و اقرب گفته است. جمع آن اسلحه است كه چهار بار در قرآن سوره [نساء:102] آمده است. سلح به فضله پرندگان و سرگين چهار پايان گفته مى‏شود. اطلاق آن به عذره انسان از باب تساهل است (اقرب).
سلخ
كندن پوست حيوان. گويند «سَلَخْتُهُ فَانْسَلَخَ» لازم و متعدى آمده است. تمام شدن و گذشتن ماه را به طور استعاره سلخ و انسلاخ گفته‏اند در مجمع گويد: انسلاخ خروج شى‏ء است از آنچه پوشيده، اصل آن از سلخ به معنى كندن پوست گوسفند است . [توبه:5]. چون ماههاى محترم منقضى شدند مشركان را هر كجا كه يافتيد بكشيد. در «حرم» گذشت كه مراداز اشهر حرم چهار ماه مهلت است نه ماههاى است نه ماههاى حرام مشهور. * [يس:37]. كندن روز از شب ظاهراً بردن نور از مكان شب است و مى‏شود گفت ذرّات هوا در دات خود ظلمانى است نور آفتاب در آنها نفوذ مى‏كند و پيوسته تبديل به امواج حرارت شده و در ذرات هوا و زمين جذب مى‏شود و چون وقت غروب ديگر نور نرسيد. روشنائى به طور كلّى از ذرّات كنده شده آنگاه مردم در ظلمت قرار مى‏گيرند. * [اعراف:175-176]. آيات ما قبل درباره يهود است و «عَلَيْهِمْ» در اين آيه راجع به آنهاست. و به حضرت رسول دستور است كه به آنهابخواند و خبر دهد. و نيز ظاهر آن است كه ايه اشاره به قصّه مخصوصى است كه يهود از آن خبر داشتند. در تفسير برهان از حضرت رضا عليه السلام نقل شده: بلعم بن باعورا اسم اعظم مى‏دانست و دعا مى‏كرد مستجاب مى‏شد. به فرعون متمايل گرديد و آنگاه كه فرعون در طلب موسى و يارانش بود از وى خواست دعا كند تا خدا موسى و يارانش را از رفتن باز دارد. او به الاغ خويش سوار شد تا در پى موسى برود. الاغش از رفتن ايستاد. شروع كرد به زدن آن. الاغ به اذن خدا به زبان آمد و گفت: چرا مرا مى‏زنى؟ مى‏خواهى با تو بيايم تا بر عليه پيامبر خدا و قوم نيكوكار دعا كنى. الاغ را مرتب مى‏زد تا كشته شد در نتيجه اسم اعظم از زبان او بيرون رفت و آن است قول خداوند «فَاَسْلَخَ مِنْها...». اين حديث در الميزان ازتفسير قمى نقل شده و نيز از درّ منثور از ابن مسعود نقل كرده كه: او مردى از بنى اسرائيل بود به نام بلعم بن ابر و از همان كتاب از ابن عباس آمده بلعم بن عوراء و در لفظى بلعام بن عامر همان است مه اسم اعظم به او داده شده بود. در المنار نيز روايات زيادى در اين زمينه نقل كرده و در آخر تصريح مى‏كند كه اعتمادى به آنهاندارد. در تورات سفر اعداد باب 22 بند پنجم تا آخر باب 24 پيامبرى به نام بلعام بن بعور ذكر شده كه پادشاهى به نام بالاق از او خواسته بر بنى اسرائيل لعنت كند و او نكره است و هنگام رفتن به نزد بالاق سوار الاغى بوده كه در راه الاغش به زبان آمده و آن را سه بار كتك زده است و هاكس در قاموس كتاب مقدس ذيل بلعام مخنصر آن را نقل مى‏كند. مى‏شود گفت كه نقل قرآن مجيد حقيقت اين واقعه است و او پيامبر نبوده بلكه مردى بوده كه بعضى از آيات خدا را مى‏دانسته است. مشروح سخن آنكه اگر اين قضيّه درباره بلعم صحّت داشته باشد گمان من اين است كه او مقدارى از همان علم را مى‏دانسته كه وزير سليمان به وسيله آن تخت ملكه سباء را از مسافت زيادى پيش سليمان حاضر كرد و در سوره نمل ذكر شده است. و در نتيجه سوء استفاده از علم خود و يا عمل نكردن به موجب آن، علم از دستش رفته و مورد غضب خدا شده است. در مجمع از عدّه‏اى نقل شده كه مراد از آيه اميّه بن ابى صلت ثقفى شاعر است كتابها را خواند و دانست كه خداوند به زودى پيامبرى خواهد فرستاد و اميد داشت كه او حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله و سلم باشد و چون آن حضرت مبعوث گرديد. حسد ورزيد... «و ايمان نياورد)خداوند «وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذى آتَيناهُ» را درباره او نازل كرد. و نيز نقل شده كه درباره ابو عامر راهب كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم او را فاسق ناميد و با حضرت مخالفت كرد نازل شده است. در مجمع و جوامع الجامع از حضرت باقر عليه السلام نقل شده: اصل آن درباره بلعم است سپس خداوند آن را بر هر كه در مقابل هدايت خدا هواى خويش را پيروى كند مثل زده است. خلاصه آنكه آيه شريفه حال كسى را كه مى‏داند و عمل نمى‏كند مجسّم مى‏نمايد يعنى: بر آنها بخوان داستان كسى را كه آيات خود به دو داديم از آيات ما بيرون رفت (مثل بيرون رفتن مار از پوست خود و يا مثل انداختن شخص لباس خود را) شيطان به دنبال او شد و او را يافت تا از گمراهان گرديد. اگر مى‏خواستيم او را به وسيله آن رفعت مى‏داديم ولى او به پستى گرائيد و هوس خويش را پيروى كرد حكايت وى حكايت سگ است اگر بر او هجوم برى پارس مى‏كند و زبان بيرون مى‏كند و اگر او را واگذارى باز پارس مى‏كند (نصيحت كنى يا نه سودى ندارد چون مى‏داند و نمى‏كند) اين است حكايت آنانكه آيات ما را تكذيب كرده‏اند داستانها را بخوان شايد انديشه كنند.
سلسبيل
[انسان:18]. اين كلمه به ظاهر آيه نام چشمه‏اى است در بهشت. در اقرب گويد: سلسبيل چيز نرم را گويند كه كلفتى در آن نباشد و نيز به معنى خمر است. در جوامع الجامع گويد: گويند شراب سلسل و سلسال و سلسبيل. زيادت باء دلالت بر نهايت سلاست و نرمى دارد اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است. راغب گويد: گفته اند آن نام هر چشمه‏اى است كه جريانش سريع باشد.
سلسله
زنجير. [حاقة:32]. معنى آيه در «ذرع» گذشت. جمع آن سلاسل است [غافر:71]. آنگاه كه غل‏ها و زنجيرها در گردنشان باشد، كشيده شوند. در «ذرع» گذشت كه ميان اعمال دنيا و اين زنجيرها تناسبى هست و غلّ طوقى است كه در گردن مى‏نهند و سلسله مطلق زنجير است. نا گفته نماند: تسلسل به معنى اضطراب است گويا به زنجير از ان سلسله گفته‏اند كه حلقه‏هاى آن نوعاً متحرك است. * [انسان:4]. طبرسى گويد: اهل مدينه و ابوبكر به نقل از عاصم و كسائى سَلاسِل" را با تنوين خوانده‏اند و در حال وقف با الف مى‏خوانند و ابن كثير و خلف سلاسل خوانده‏اند و بدون تنوين. از اين آيه و آيه ما قبل به خوبى روشن است كه اغلال غير از سلاسل است.
سلطه
به معنى قدرت است (اقرب) راغب سلاطه را تمكّن و قدرت از روى قهر گفته‏اند «سَلَّطَهُ عَلَيْهِ» يعنى او را بر آن ديگرى غالب كرد [نساء:90]. اگر خدا مى‏خواست آنها را بر شما مسلّط و غالب مى‏كرد.
سلطان
دليل و غلبه كه عبارت اخراى تسلّط است [يونس:68]. شما را به اينكه مى‏گوئيد دليلى نيست آيا به خدا نسبت مى‏دهيد آنچه را كه نمى دانيد. و مثل [حجر:42]. كه در اين آيه نيز به معنى تسلّط و غلبه است. دليل و حجّت را از آن سلطان گويند كه سبب غلبه و تسلّط است. دقّت در موارد استعمال سلطان نشان مى‏دهد و دليل به كار رفته است. سلطان گاهى در معجزه به كار رفته به عنوان آنكه سبب تسلط است نحو [مؤمنون:45]. «سُلْطانٍ مُبينٍ» بيان آيات است كه معجزه‏ها بوده باشد. * [اعراف:71]. اين تعبير در چنر جمله آيه 40 يوسف و 23. نجم آمده است. مراد آن است كه اين نام گذارى و بت‏ها را معبود خواندن و آنها را داراى اثر و تصرف و تقرّب دانستن از جانب شما و پدرانتان است و خداوند به وسيله پيامبران در اين باره دليلى نازل نكرده و نفرموده كه بتها تقرّب آورند. مراد از «اَسْماء» آن است مه اينها نام خالى اند و حقيقت ندارند و اين كه مى‏گوئيد: بت معبود و مقرّب است لفظ پوچى بيش نيست. تسلط شيطان‏ * [ابراهيم:22]. اين سخن شيطان است كه روز قيامت باغوا شدگان خواهد گفت بعنى: من بر شما تسلّطى نداشتم مگر آنكه من خواندم و شما دعوتم را پذيرفتيد، پس مرا ملامت نكنيد كه چرا خواندم چون كار من آن بود و خودتان را ملامت كنيد كه چرا از من قبول كرديد؟. مراد از سلطان تسلّطى است كه شيطان بتواند مردم را به گناه مجبور كند. به صريح آيه شيطان چنين قدرتى ندارد و قدرت شيطان همان وسوسه و دعوت صرف است كه در صورت اهميّت ندادن منكوب خواهد شد. از اين كلام و آيات ديگر كه در زمينه است روشن خواهد شد. كه قدرت او يكجانبه است و در صورت قبول مردم، مؤثّر مى‏شود. [سباء:20-21]. مراد از سلطان در اين آيه به قرينه آيه سابق همان تسلّط بر دعوت و وسوسه است مى‏فرمايد: شيطان از جانب خود اين قدرت را هم نداشت و ما به او تفويض كرديم تا روشن كنيم كدام شخص به آخرت ايمان مى‏آورد و كدام در شك است و اهميّت نداده و از دعوت شيطان پيروى مى‏كند و به تصريح اين آيه تسلّط شيطان يك آزمون است. و ايضاً روشن مى‏كند كه ظنّ شيطان درباره اطاعت از وى درست در آمده است. * [حجر:39-42]. از اين آيات نيز روشن است كه تسلّط شيطان فقط بر تزيين اعمال قبيح است كه در اثر آن مردم اغوا مى‏شوندو ظاهراً غرض مفى چنين تسلّطى است و گرنه عباد مخلصين را نيز دعوت مى‏كند ولى دعوت و تزيين او كارگر نمى‏شود. شيطان در اين آيه فقط عباد خالص رااستثنا كرده كه عبارت از انبياء و ائمه و اوصيااند ولى ظاهر «اِنَّ عِبادى لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ» آن است كه تسلّط بر بندگان مؤمن نيز ندارد و آنها هم از وى پيروى نمى‏كنند و در صورت اشتباه فوراً جبران مى‏نمايد [اعراف:201]. مورد تصديق قرآن در تسلّط شيطان فقط «اِلّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوينَ» است [نحل:98-100]. آنانكه ايمان آورده و كار خود ره به خدا واگذار نموده‏اند شيطان را بر آنهاتسلّطى و دعوتى كه سبب اغوا شود نيست. در سوره اسراء نيز مقدارى از دعوت و اغواء را بيان فرموده سپس مى‏فرمايد: [اسراء:65]. رجوع شود به «شيطان». * [حاقة:29]. در مجمع از زجاج نقل كرده كه‏ها در اين كلمه براى وقف است يعنى حجّت و دليل و يا تسلّطى كه در دنيا داشتم از من فوت شد و رفت. نا گفته نماند سلطان در قرآن فقط به دو معناى دليل و تسلّط آمده و در معناى دليل و تسلّط آمده و در معناى شاه، خليفه، والى، فرمانده به كار نرفته است. جوهرى تصريح مى‏كند كه ان در اين معنى جمع بسته نمى‏شود زيرا كه جارى مجراى مصدر است . اطلاق آن بر حكومت و خليفه و فرمانده به اعتبار تسلّطى است كه آنهادارند چنانكه در نهج البلاغه و صحيفه سجّديه و غيره آمده است. جمع آن به اين اعتبار سلاطين است در اقرب گفته: اطلاق سلطنت بر حكومت و پادشاهى از كلام مولدين است.
سلف
(به فتح س - ل) گذشته. و گذشتن مصدر و اسم هر دو آمده است [بقره:275]. [زخرف:56]. آنها را گذشتگان و مايه عبرت براى ديگران كرديم. * [نساء:22]. استثنا از لازم كلام سابق است يعنى اگر در گذشته زنان پدرانتان را نكاح كرده بوديد براى شما گناهى نيست ديگر اين كار را نكنيد نه اينكه اگر پيش از نزول اين آيه نكاح كرده‏ايد حق داريد كه نگاه داريد در مجمع گويد بعضى گفته‏اند: آنكه قبل از نزول آيه گرفته‏ايد جايز است آن را نگاه داريد. آنگاه از بلخى نقل مى‏كند كه اين خلاف اجماع است و از دين محمد صلى اللّه عليه و اله و سلم چنين چيزى دانسته نشده است. بيضاوى نيز استثنا را لازم معنى دانسته ولى طبرسى آن را منقطع گفته است يعنى: لكن آنكه گذشته گناهى ندارد ولى معنى آن به نظر ما و بيضاوى اين است: نكاح زنان پدران گناه است مگر آنكه پيش از نزول اين آيه باشد. همچنين است آيه [نساء:23]. كه از گرفتن دو خواهر نهى مى‏كند. اسلاف: گذراندن و پيش فرستادن است [يونس:30].
سلق
[احزاب:19]. در اقرب گفته: «سلقه بالكلام: آذاه» او را با سخن گفتن آزار كرد و آن تند گفتن است. در مجمع گويد: اصل آن به معنى ضرب است و به معنى صيحه زدن آيد. در مجمع و نهايه نقل شده «لَيْسَ مِنّا مِنْ سَلَقَ اَمْ حَلَقَ» يعنى از ما نيست آنكه در مصيبت با با صداى بلند گريه كند و فرياد بكشد و موى خود را بتراشد. معنى آيه: چون ترس برود با زبانهاى تيز شما را اذيّت مى‏كنند و به خشونت سخن گويند و بر غنيمت حريص باشند. اين كلمه يكبار در قرآن مجيد آمده است.
سلك
(به فتح س) داخل شدن. و داخل كردن چنانكه در اقرب و مفردات و قاموس آمده است. اسلاك نيز به معنى داخل كردن است. اسلاك نيز به معنى داخل كردن است [طه:53]. خدائيكه زمين را براى شما گسترده و در آن براى شما راه هائى داخل كرده و قرار داده است. [مدثر:42]. چه چيز شما را داخل جهنّم كرد. [شعراء:200]. اين چنين قرآن را به قلوب گناهكاران وارد كرديم. در اين آيات سلك به معنى وارد كردن است. [نحل:69]. سلك در اينجا به معنى دخول است يعنى اى زنبور عسل سپس از تمام ميوه‏ها بخور و به آسانى به راه پروردگارت داخل شو. عسل بساز. * [زمر:21]. ممكن است «ينابيع» مفعول دوم سلك باشد راغب تعديه به دو مفعول را از بعضى نقل مى‏كند و شايد در آن «فى» مقدّر باشد يعنى خدا از آسمان آبى نازل كرد و آن را در چشمه‏هاى زمين وارد نمود. همچنين است [جن:17].
سلل
كشيدن. در اقرب گويد:آن انتزاع و خارج كردن است با نرمى مثل كشيدن تيغ از غلاف و موى از خمير. راغب ملايمت را قيد نكرده و گويد: ماندد كشيدن شمشير از غلاف و كشيدن چيزى از خانه به طريق سرقت. و كشيدن پسر از پدر. [نور:63]. لداذ از «لاذَ - يَلُوذُ» به هم ديگر پناه بردن است تسلّل خروج پنهانى است (مجمع) يعنى خدا داناست به انكه در پناه يكديگر پنهانى از محضر رسول او خارج مى‏شوند. آنگاه كه آن حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله و سلم مردم را به جهاد و نحو آن دعوت مى‏كرد بعضى‏ها در پشت سر ديگران پنهانى از مسجد خارج مى‏گشتند آيه درباره آنهاست . در نهج البلاغه نامه 70 به سهل بن حنيف نوشته «بَلَغَنى اَنَّ رِجالاً مِمَّنْ قِبَلَكَ يِتَسَلَّلُونَ اِلى مُعاوِيَةَ فَلا تَأْسَفْ عَلى ما يَفُوتُكَ مِنْ عَدَدِهِمْ» شنيدم بعضى از مردمان شهر تو پنهانى به طرف معاويه مى‏روند از رفتن اين عدّه متأسف نباش. * [مؤمنون:12]. [سجده:8]. سلالة فقط در اين دو جا از قرآن آمده است. اهل لغت آن را چكنده. و صاف شده گفته‏اند. فرزند را سلاله و سليله و سليل گفته‏اند كه چكيده و كشيده مرد است. سلاله در هر دو آيه نكره است مراد از آن در آيه دوم بنابر علم امروز سلول مرد (اسپرماتوزئيد) است كه چكيده منى و به وجود آمده در آن و صاف شده از آن است. به نظرم مراد از سلاله اول هم همان سلّول است منتهى در خلقت اول همان سلّول در ميان گلى به خصوص بود، پس جاى سلّول در اول گل و لجن بود. و در خلقت دوم جاى آن منى است مثل [علق:2]. بنابر آنكه علق جمع علقه به معنى كرم و زالو است رجوع شود به «آدم». در نهج البلاغه خطبه 161 راجع به دو نوع خلقت فرموده «بُدِئْتَ مِنْ سُلالَةِ مِنْ طينٍ. وَ وُضِعْتَ فى قَرارٍ مَكينٍ. اِلى قَدَرٍ مَعْلُومٍ».
سَلْم
(مثل فلس) و سلامت و سلام يعنى كنار بودن از آفات ظاهرى و باطنى. (راغب) در اقرب آمده: «سَلَمَ مِنَ الْعُيُوبِ وَ الْآفاتِ سَلاماً وَ سَلامَةِ» يعنى از بلاى و عيبها نجات يافت و كنار شد. مثل: [صافات:84]. كه در سلامت باطن است قلب سليم آن است كه از شك و حسد و كفر و غيره سالم و كنار باشد. و مثل [بقره:71]. از عيوب سلامت است و خالى در آن نيست كه مراد از آن سلامت ظاهرى است. سلام: يكدفعه سلام خارجى است به معنى سلامت مثل [ق:34]. به سلامت وارد بهشت شويد. آن روز خلود است. و مثل [انبياء:69]. سلام بودن آتش بى حرارت و بى سوزش بودن آن است نسبت به ابراهيم عليه السلام. و ايضاً [مائده:16]، [انعام:127]. كه همه اينها به معنى سلامت و سلام خارجى است. يكدفعه سلام به قولى است مثل [انعام:54]، [اعراف:46]. سلام قولى در اسلام همين است و آن دعا و خواستن سلامت از خداوند به شخص است سلام عليكم يعنى سلامت باد از خدا بر شما و چون از جانب خداست لذا تحيّتى است از خدا و با بركت و پاك و دلچسب است [نور:61]، [يس:58]. اين سلام قولى از جانب خداوند است كه به اهل بهشت اعلام مى‏شود و ميدانند كه پيوسته در سلامت و امن خواهند بود ممكن است مراد از آن قول ملائكه باشد كه به اهل بهشت گويند [رعد:24]. چون سلام ملائكه با اجازه خداست لذا در سوره يس سلام خدا خوانده شده است. و ممكن است بگوئيم: خداوند صدا خلق مى‏كند و اهل بهشت مى‏شوند مثل وحى به موسى در طور سيناء. * [نساء:94]. ظاهراً مراد از آن سلام قولى است چنانكه در سبب نزول آيه نقل شده كه اسامة بن زيد و يارانش مردى را كه اسلام آورده بود و به آنهاسلام داد و شهادتين گفت كشتند و گوسفندانش را يه غنيمت گرفتند. در نتيجه آيه‏فوق نازل شد. * [فرقان:63]. ممكن است سلاماً مفعول فعل محذوف باشد يعنى «نَطْلُبُ مِنْكُمُ السَلامَةَ» و شايد صفت محذوف باشد يعنى «قالوا قَوْلاً سَلاماً» (راغب). * [صافات:79-181] واقع اند. و در ما قبل هر دو آيه اول و آيه چهارم اين آيه هست «وِ تَرَكْنا عَلَيْهِ فى الْآخِرينَ» اينها سلام و تحيّت قولى است از جتنب خدا و اثر واقعى و خارجى دارد آيه پنجم شامل تمام مرسلين است و آيه اول درباره نوح عليه السلام از همه وسيع است كه در آن عالم بشر و يا عالم جن و انس و ملائكه است. و ظاهراً عالم بشر و ادوار بشرى مراد باشد. به نظر مى‏آيد «فِى الْعالَمينَ» حال باشد از اسلام يعنى سلام بر نوح در حاليكه آن سلام پيوسته در ميان عالميان هست و خواهد بود. ظاهراً براى همين است كه الميزان گويد: اين سلام تحيّتى است براى نوح از خدا هديّه مى‏شود بر او از جانب امّتهاى انسانيت ماداميكه چيزى از خيرات قولا و عملاً در جوامع بشرى واقع شود. چون او عليه السلام اول كسى است كه به دعوت توحيد برخاسته و شرك و اثر آن را كوبيده و در حدود هزار سال در اين راه رنج برده... پس براى اوست نصيبى از هر خير تا روز قيامت و در تمام قرآن سلامى به اين وسعت جز درباره نوح يافته نيست. راغب گويد: اين سلامها روشن مى‏كنند كه خدا خواسته به پيامبران ثنا و دعا شود. * [واقعة:25-26]. بهتر است بگوئيم مراد از سلام قولى و فعلى هر دو است يعنى به هم ديگر سلام گويند و از هم ديگر در سلام باشند. و شايد قولى مراد باشد يعنى «نطلب لكم سلاماً». * [قدر:5]. «هى» راجع به ليلة قدر است يعنى آن شب تا طلوع فجر سلام و سلامت است و درست فهميده نمى‏شود كه چگونه سلام است آيا براى همه يا براى افراد به خصوصى؟ از كلام امام سجاد عليه السلام بدست مى‏آيد كه براى عدّه به خصوصى است در دعاى 44 صحيفه چنين آمده «سَمّاها لَيْلَةَ الْقَدْرِ... سَلامٌ دائِمُ الْبَرَكَةِ اِلى طُلُوعِ الْفَجْرِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ بِما اَحْكَمَ مِنْ قَضائِهِ» در اين صورت براى كسانى سلامت است كه تقديرشان در ان شب به نحو احسن معين مى‏گردد. مثل قرآن كه براى مؤمنان شفاست و كافراى را جز خسارت نيافزايد «وَ لا يَزيدُ الظّالِمينَ اِلّا خَساراً». * [واقعة:90-91] ممكن است مراد از اين سلام همان باشد كه درباره اهل بهشت آمده [مريم:62]. ولى «سَلاماًسَلاماً» در سوره واقعه راجع به مقربين است معنى آيه چنين مى‏شود: اما اگر شخص متوفى از اصحاب يمين باشد سلام آنها مخصوص تو است و شايد «لك» خطاب به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم بوده باشد. * [حشر:23]. سلام از اسماء حسنى است راغب گويد: گفته‏اند علّت توصيف خداوند به سلام آن است كه عيوب و آفات به حضرتش راه ندارد چنانكه به خلائق مى‏رسد. در اين صورت سلام به معنى سالم است طبرسى گويد: سلام يعنى آنكه بندگان از ظلمش سالم اند و گفته‏اند: آن به معنى سالم از هر نقص و عيب و آفت است. صدوق در توحيد آن را سلامت دهنده. و سالم از هر عيب گفته است. ابن اثير نيز مثل راغب گفته و بيضاوى آن رااختيار كرده است. در اقرب نيز چنين است. در جوامع الجامع و كشّاف نيز سلامت دهنده يا سالم از هر عيب ذكر شده. الميزان آن را تقريباً بى آزار معنى كرده گويد: سلام كسى است كه با تو به سلامت و عافيت ملاقات كند بدون شر و ضرر. خلاصه آنكه: معنى سلام يا سلامت دهنده و يا سالم از هر عيب است. و در صورت اول از صفات فعل و در صورت دوم از صفات جلال است و آن در اصل مصدر است و از باب مبالغه وصفحق تعالى آمده. اقرب الموارد عقيده دارد كه در اسماء جز سلام مصدر نيامده است * سِلْم (بر وزن علم) اخفش آن را صلح گفته هكذا سلم (بر وزن فَلَس و فَرَس) ابو عبيده گويد: سلم و اسلام هر دو يكى است و سلم در جاى ديگر به معنى مسالمت و صلح است (مجمع) [بقره:208]. آن را در آيه به فتح (س) و كسر آن خوانده‏اند ولى در قرآنها به كسر است. آيه ما قبل و ذيل آيه شاهد است كه آن به معنى تسليم شدن به فرمان حق و در اخبار شيعه به معنى ورود به ولايت اهل بيت عليهم السلام تفسير شده است. * سلم (به فتح، ل) به معنى اطاعت و انقياد است [نحل:87]. يعنى آن روز به خدا تسليم و منقاد مى‏شوند. آن چهار بار در قرآن آمده: نساء آيه 90و91. نحل آيه 28 و 87. * سَلْم (بر وزن عَقْل) مسالمت و صلح و سازش [انفال:61]. اگر كفار مايل به سازش و صلح شدند تو هم مايل باش و توكّل به خدا كن سخن ما را درباره اين آيه در «قتل» مطالعه كنيد. * سُلّم (به ضمّ س و تشديد لام) نردبان. خواه از چوب باشد و يا از سنگ و غيره علت اين تسميه آن است كه تو به آنچه مى‏خواهى تسليم مى‏كند و مى‏رساند (اقرب) [انعام:35]. اعراض مشركان بر آن حضرت گران مى‏آمد خدا در رفع آن فرمايد: اگر مى‏آمد خدا در رفع آن فرمايد: اگر اعراض آنها بر تو گران باشد اگر بتوانى منفذى در زمين بيابى يا نردبان و وسيله بالا رفتن به آسمان پيدا كنى و آيه‏اى براى آنها بياورى كه وادار به ايمانشان كند نتوانى آورد چون خدا خواسته ايمان و كفر با اختيار باشد نه اجبار. سلّم دو بار در قرآن آمده: انعام:35، طور:38. * تسليم: يكدفعه به معنى سلام كردن است مثل [نور:61]. يعنى به اهل خانه سلام كنيد كه مسلمانان به حكم يك جسداند [احزاب:56]. و نيز به معنى سالم كردن و نگاه داشتن است مثل [انفال:43]. اگر خدا دشمنان را به تو بسيارشان نسان داده بود دل به ترس مى‏داديد و در كار جنگ منازعه مى‏كردولى خدا از ترس و منازعه نگاه داشت و سلامت كرد. و ايضاً به معنى دادن چيزى آمده نحو [بقره:233]. و نيز در معناى انقياد و طاعت به كار رفته است نظير [نساء:65]. يعنى از حكم تو در دل خويش تنگى احساس نكنند و تسليم و منقاد محض شوند. اسلام: انقياد و تسليم شدن در اقرب گويد: «اسلم الرجل:انقاد» [آل عمران:83]. آنكه در آسمانها و زمين است به او منقاد و مطيع اند. [صافات:103]. چون هر دو به دستور خدا تسليم و منقاد شدند و او را به پيشانى در تل خوابانيد. [بقره:131]. گاهى از اسلام تسليم ظاهرى مراد است نه تسليم و انقياديكه از علم و يقين ناشى مى‏شود بلكه يكى از طرفين خود را زبون و فاقد قدرت ديده به ظاهر منقاد مى‏شود و آن از نظر قرآن ارزشى ندارد نظير [حجرات:14]. اعراب بعديه نشين مى‏گفتند: ايمان آورديم آنچه مى‏گوئيم در دل داريم و دلمان به آن مطمئن و آرام است. در جواب آمده: بگو ايمان نياورده‏ايد بلكه بگوئيد تسليم شده‏ايم يعنى اسلام را قوى ديده و با آن در حال جنگ نيستيم و تسليم هستيم. همچنين است [صافات:26]. و شايد استفهام براى زيادت تسليم بوده باشد. * [آل عمران:19]. (اسلام» در آيات ديگر نيز آمده است نظير [آل عمران:85]، [مائده:3]. اسلام هر چند مخصوص شريعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم شده ولى تمام اديان اسلام اند و پيامبران ازمردم جز تسليم شدن به خدا و انقياد، چيزى نخواسته‏اند . آيه اول اين حقيقت را روشن مى‏كند: دين در نزد خدا فقط اسلام و انقياد به خداست. و اختلاف اهل كتاب از روى جهل و نادانى نيست بلكه دانسته و از رويحسد اختلاف كرده‏اند و گرنه مى‏دانند كه دين خضوع به اراده حق و انقيادبه آن است و مى‏دانند كه دين حق است و جز تسليم شدن به خدا نيست آنها دانسته به آيات دانسته به آيات حق كافر مى‏شوند. درسوره آل عمران از آيه 81 ميثاق پيامبران در تصديق يكديگر و انقياد اهل آسمانها و زمين، بيان شده و سپس فرموده: بگو به خدا و به آنچه بر ما و بر ابراهيم، اسمعيل، اسحق، يعقوب، اسباط، موسى، عيسى، و ساير پيامبران نازل شده ايمان آوريم و تسليم شديم و همه را پيامبر خدا مى‏دانيم و آنگاه فرمود:«وَ مَنْ يَنْتَغِ غَيِْز الْاِسلام ديناً فَلَنْ يُقبَلَ مِنهُ...». فرق اسلام و ايمان نظر به اصل لغت: اسلام ناشى از ايمان و نتيجه آن است كه ايمان از امن و آرامش قلب است، مؤمن كسى است كه عقايد حقه را تصديق كند و قلبش درباره آنها آرام و مطمئن و بى تشويق باشد [حجرات:15]. ريب چنانكه گفته‏ايم قلق و اضطراب و تشويش قلب است. چنين كسى قهراً به آنچه مى‏داند تسليم و منقاد مى‏شود. و انقياد در بيشتر موارد توأم با عمل و يا عين عمل و يا عين عمل است در آيه [احزاب:22]. به هر دو از ايمان و اسلام توجّه شده يعنى: آن پيش آمد هم تصديق و اطمينان قلبى و هم انقيادشان را در مقابل فرمان حق افزود. اگر گوئى: اكنون كه اسلام ناشى از ايمان است پس چرا در آيه [احزاب:35]. و آيه [تحريم:5]. مسلمات از مؤمنات پيش افتاده است و لازم بود كه مؤمنات پيش آيد كه ايمان نسبت به اسلام در حكم مقدمه است؟ گوئيم: به نظر مى‏آيد كه اين از اهميت اسلام باشد چون ايمان بدون اسلام و انقياد فائده‏اى ندارد مگر در بعضى موارد كه به انقياد فائده‏اى و عمل اصلاً مجالى نباشد. به نظر من در تمام آياتيكه «آمَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحات» آمده، «آمَنوا» مبيّن ايمان و تصديق قلبى و «عَمِلُوا الصّالِحات» مبين اسلام و انقياد است كه انقياد را اگر عين عمل هم ندانيم از عمل قابل انفكاك نيست. و آنها همه در جاى «آمنوا و اَسْلَموا» هستند و اين هر دو مقام عبوديّت و بندگى را مجسّم مى‏كنند. اين فرق كه درباره ايمان و اسلام گفته شد. راجع به اصل لغت و بعضى از موارد قرآن بود ولى در بسيارى از آيات ايمان به معنى اسلام و اسلام به معنى هر دو به كار رفته است. مثل [مؤمنون:47]. مراد از ايمان در آيه ظاهراً تسليم است يعنى آيا به دو نفر كه مثل تسليم است يعنى آيا به دو نفر كه مثل ما بشراند تسليم و مطيع شويم حال آنكه قومشان نوكران ما اند، و غرض آن نيست كه حاضر نيستيم درباره معجزات آن دو فكر كنيم تا ايمان بياوريم. همچنين است در آيات [بقره:13]. [شورى:15]. [بقره:85]. و بيشتر آيات ديگر. و آياتى كه در آنها مسلمون، مسلمات، مسلم، اسلم،. اسلموا، آمده ايمان در همه منظور است و همه با ايمان يكى اند جز در آياتى كه ايمان و اسلام هر دو ذكر شده است نحو [آل عمران:52]، [احزاب:22]، [احزاب:35]. مراتب تسليم تسليم را به سه مرحله نقسيم كرده‏اند: تسليم تن، تسليم عقل، تسليم قلب. تسليم تن همان است كه آن را تسليم ظاهرى گفتيم. شخص خود را زبون و لاعلاج ديده در مقابل حريف مغلوب و تسليم مى‏شود و در اطاعت او در مى‏آيد ولى فكر و عقلش تسليم نشده بلكه پيوسته در انتظار فرصت است تا بار ديگر به ستيز برخيزد. و اين همان است كه در آيه [حجرات:14]. گفته‏اند . تسليم عقل و فكر آن است كه شخص در مقابل دليل و منطق تسليم شود. در اين تسليم نمى‏شود شخص را با كتك زدن و شكنجه دادن تسليم كرد ولى هر گاه دليل كافى وجود داشت عقل تسليم مى‏گردد. بيشتر كفارى كه اهل عذاب اند و قرآن مى‏گويد: دانسته از خدا و دستور او اعراض مى‏كنند از اين قبيل اند، مى‏دانند و يقين دارند ولى از روى حسد يا حرص و يا خود پسندى و خود بينى تن به حق در نمى‏دهند عقلشان تسليم است ولى قلبشان تسليم نيست چنانكه فرموده: [نمل:14]. يعنى آيات ما انكار كردند و تسليم نشدند ولى ضميرشان و عقلشان يقين كرد علت انكارشان ستم و برترى جوئى بود. موسى در مقابل انكار فرعون مى‏گويد [اسراء:102] ميدانى كه اين آيات را پروردگار آسمانها و زمين نازل كرده، اى فرعون: من و تو را هلاك شده مى‏دانم. آرى فرعون مى‏دانست كه موسى حق است عقلش تسليم شده بود از روى خود پسندى و جاه‏طلبى تسليم قلبى نداشت، مى‏دانست ولى خاضع نبود مثل معاويه عليه لعائن اللّه كه امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه را بيشتر از ديگران مى‏شناخت. ولى خاضع نبود. هم خود را بدبخت كرد و هم ديگران را. درباره اختلاف اهل كتاب و قبول نكردن اسلام، مكرر در آيات مى‏خوانيم كه مى‏دانستند قرآن حق و اسلام همان دين موعود است ولى در اثر حسد حاضر به تسليم نشدند [آل عمران :19]. و در جاى ديگر فرمود: آنها پيامبر اسلام را همانطور مى‏شناختند كه پسران خود را و عدّه‏اى از آنهاحق را مى‏دانند و نهان مى‏دارند [بقره:146]. رجوع شود به «خلف» و بقيّه مطلب در «كفر» خواهد آمد. تسليم سوّم، تسليم قلب است و آن همان انقياد و مطيع بودن است كه توأم با ايمان و عمل است. نا گفته نماند تسليم نشدن قلب پس از تسليم عقل، سه چيز است: حرص، تكبر، حسد، لذا در روايات اسلامى نقل شده: گناهان اولى سه گناهند از آنهابپرهيزيد حرص همان است كه آدم را به خوردن شجره منّهى واداشت. شيطان از روى تكبر بر آدم سجده نكرد. پسر آدم از روى حسد برادر خويش را بكشت. اگر درباره گناهان مردم كه دانسته و از روى علم گناه مى‏كنند دقّت كنيم خواهيم ديد علت ارتكاب گناه يكى از سه چيز فوق است.
سليمان
از انبياء معروف بنى اسرائيل، نام مباركش هفده بار در قرآن ذكر شده و پسر داود نبى است حالات و قصه هايش در كلام اللّه مجيد بسيار و به تصريح آيه ذيل پيامبر صاحب وحى است [نساء:163]. ما ابتدا ثناء خداوند را نسبت به او و ايضاً قصص او را قرآن بررسى كرده سپس به افسانه هائيكه درباره آن حضرت آمده اشاره خواهيم كرد. 1- او پيامبرى است صاحب وحى و در رديف سائر پيامبران چنانكه از آيه سابق روشن شد، گرچه شريعت مستقل نداشته و مروّج احكام تورات بود. وى هدايت يافته خدا بود [انعام:84]. خداوند به وى علم و حكمت آموخته بود [انبياء:79]. او زبان پرندگان را مى‏دانست و از قضيّه وادى نمل كه از سخن گفتن مورچه خبر داد بدست مى‏آيد كه زبان حشرات را نيز مى‏دانسته [نمل:16]. درباره اوست [ص:40]. وى به خداوند بنده نيكوئى بود و پيوسته با ذكر و استغفار و دعا به خدا رجوع مى‏كرد [ص:30]. خداوند او و پدرش را بر بسيارى از بندگان مؤمن برترى داده بود. [نمل:15]. در سوره انبياء پس از ذكر احوال عدّه‏اى از پيامبران از جمله سليمان مى‏فرمايد: [انبياء:90]. قصص سليمان بايد دانست سليمان با آنكه پيامبر خدا بود سلطنت وسيعى داشت و خود به خدا عرض كرد: «خدايا به من سلطنتى ده كه به كسى بعد از من ميّسر نباشد» ص:35. ايات بعدى مى‏گويد كه باد و شياطين را به او مسخّر كرديم... و قطع نظر از اينها او را نزد ما تقرّبى است و بازگشت خوب. وسعت ملك او به واسطه تسخير باد و شياطين و دانستن زبان پرندگان و... بوده است و اين منافى مقام پيامبر نيست كه از خدا چنان ملكى بخواهد كه بتواند هر چه بيشتر در هدايت و سعادت بندگان بكوشد. و شايد خدا خواسته بفهماند كه نبوّت با جهاندارى منافات ندارد. قصه وادى نمل‏ [نمل:17-19]. آيات بعدى صريح است در اينكه رسيدن سليمان به وادى نمل در لشكر كشى به سباء بود كه هدهد وضع آنها را به وى گزارش كرد. درباره وادى نمل گفته‏اند: محلى است در شام و به قولى در طائف و بعضى گفته در اواخر يمن است. ولى طائف درست نيست كه محل سليمان فلسطين بود و قوم سباء در يمن سكونت داشت على هذا آن در شام يا در يمن است. آقاى صدر بلاغى از ياقوت و ابن بطوطه نقل مى‏كند كه آن: سرزمين عسقلان است. در اقرب الموارد گويد: عسقلان محلى ايت در شام. واقعه‏اى كه آنجا اتفاق افتاد سخن مورچه بود كه به مورچگان گفت: به لانه‏هاى خود داخل شويد تا سليمان و سپاهيانش بدون توجه شما را پايمال نسازند. اين سخن مى‏رساند كه مورچگان سخن گفتن دارند. و مخابرات دارند كه در اندك زمانى فرمان حكمران به همه مى‏رسد و شگفت‏تر از همه آنكه مورچگان مردم را با اسم و رسم مى‏شناسد كه گفت: تا سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند. سليمان از سخن مورچه تبسّم و تعجّب كرد و گفت: خدايا نصيبم كن شكر اين نعمت را كه به من و پدر و مادرم داده‏اى به جا آوردم و كارى كه مورد رضاى تو است انجام دهم و مرا رضاى تو است انجام دهم و مرا در زمره بندگان نيكوكارخود در آور. نمى‏دانيم سليمان سخن مورچه را چطورفهميد ولى آيه صريح است در اينكه متوجّه فرمان او شد. جمله «وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ» درباره لشكريان صحيح است ولى درباره سليمان صحيح نيست زيرا كه سليمان مورچگان را دانسته پايمال نمى‏كرد ممكن است آن از باب تغليب باشد و يا مورچه آن مقام را در سليمان نميدانسته است. معنى آيات چنين است: براى سليمان لشكريانش از جن و انس و پرندگان جمع شدند و آنها از پراكندگى منع مى‏گرديدند. تا بر وادى نمل آمدند مورچه‏اى گفت: اى مورچگان به لانه‏هاى خود داخل شويد... قصه هدهد و سباء اين قصه دنباله جريان وادى نمل است كه در سوره نمل از آيه 20 تا 43 بيان شده است «سليمان جوياى مرغان شد و گفت: چرا شانه به سر را نمى‏بينم مگر او غائب است. وى را عذاب مى‏كنم عذابى سخت، يا سرش را مى‏برم مگر آنكه دليل روشنى درباره غيبت خود بياورد. كمى بعد هدهد بيامد و گفت: چيزى ديده‏ام كه نديده‏اى و از قوم سباء برايت خبر درست آورده‏ام. زنى بديدم كه بر آنها سلطنت مى‏كند. و همه چيز دارد و از جمله او را تخت بزرگى هست. او و قومش را ديدم كه سواى خدا به افتاب سجده مى‏كردند، و شيطان اعمالشان را بر آنهاآراسته و از راه حق منحرفشان كرده و هدايت نيافته‏اند. به همين جهت به خدائيكه در آسمانهاو زمين، نهان را آشكار مى‏نمائيد مى‏داند، سجده نمى‏كنند. خدائيكه جز او معبودى نيست و پروردگار عرش عظيم است (اندازه فهم و شعور پرنده را ببيند). سليمان فرمود: خواهيم ديد كه راست مى‏گوئى يا از دروغگويانى. اين نامه مرا ببر و نزد ايشان بيفكن سپس دور شو ببين چه مى‏گويند. زن چون نامه گرامى اى به نزد من افكنده شده، آن از سليمان است بدين مضمون شده، آن از سليمان است بدين مضمون: بِسْمِ اللّهِ الرِّحْمن الرّحيم كه بر من تفوق مجوئيد و تسليمانه پيش من آئيد. و اضافه كرد: اى بزرگان مرا در كارم نظر دهيد كه من در كارى بى حضور شما تصميم نگرفته‏ام. در جواب گفتند: ما نيرومند و جنگاوران سر سخت ايم و كار به اراده تو است ببين چه فرمان مى‏دهى. زن گفت: پادشاهان وقتى به شهرى در آيند آن رافاسد و تباه مى‏كنند و عزيزانش را ذليل گردانند و كارشان چنين است. من هريه‏اى سوى سليمان و لشگرسلنس مى‏فرستم تا ببينم فرستادگان چه خبر مى‏آورند. چون فرستاده ملكه نزد سليمان آمد. سليمان به تندى گفت: مرا به مال مدد مى‏دهيد آنچه خدا به من داده بهتر از آن است كه به شما داده؟ نه بلكه شما به هديه خويش خوش دل مى‏شويد. نزد ايشان باز گرد حتماً سپاهيانى به سوى آنها آريم كه طاقت مقابله با آنها را نداشته باشند و از شهر، ذليل و حقير بيرونشان مى‏كنيم. (فرستاده به طرف سباء به راه افتاد). سليمان به حاضران گفت: كدامتان تخت ملكه را پيش از آنكه‏كطيعانه پيش من ايند، برايم مى‏آوريد؟ عفريتى از جنيان گفت: من پيش از اينكه از مجلس خويش برخيزى تخت را سوى تو مى‏آورم كه در مورد آن توانا و امينم. مردى كه دانشى ار كتاب نزد وى بود. گفت: من آن را پيش از آنكه چشم به هم بزنى نزد تو مى‏آورم. به دنبال اين سخن سليمان ديد تخت ملكه در پيش او حاضر است. گفت: اين از احسان پروردگار من است. مى‏خواهد امتحانم كند آيا شكر گزارم يا كفران مى‏كنم... گفت تخت را بر ملكه پس از آمدن ناشناس كنيد و نگوئيد: اين تخت تو است ببينيم آيا به شناختن آن راه مى‏برد يا از آنان مى‏شود كه راه نمى‏برند. چون ملكه بيامد گفتند: آيا تخت تو چنين است؟ گفت: گوئى همين است. ما پيش از اين به قدرت بوده و تسليم بوده‏ايم و همان تسليم به خدا او را از آنچه جز خداى مى‏پرستيد باز داشت كه وى از زمره قوم كافر بود و از آنها تبعيت مى‏كرد. بدو گفته شد: به قصر سليمان داخل شو چون آن را ديد پنداشت آب عميقى است. ساقهاى خويش را عريان كرد. سليمان گفت: اين قصرى است صاف از شيشه. زن چون اين قدرت و عظمت و آن قصه هدهد و آمدن تخت را بديد دانست كه او پيامبر و مؤيد من عنداللّه است لذا گفت: پروردگار جهانيان مى‏شوم». در اين قصه بايد به چند مطلب توجه كرد: 1- مرغان نيز از جمله لشكريان سليمان بودند. سليمان زبان هدهد را مى‏دانست و به وى مأموريت مى‏داد و با آن گفتگو مى‏كرد و او بود كه خبر قوم سباء را به سليمان گزارش كرد و نامه او را پيش آنان انداخت. ازاين جريان روشن مى‏شود كه پرندگان و يا قسمتى از آنها اگر در فهم درك بالاتر از انسان نباشد كمتر نيستند كه هدهد حكومت آنها و اينكه آفتاب پرستند و ملكه آنها را دانست بالاتر از همه گفت: «اَلّا يَسْجُدُوا لِلّهِ الَّذى يُخْرِجُ الْخَبْ‏ءَ فى السَّمواتِ والْاَرْضِ...» كه در «خب‏ء» گذشت. 2- جريان آمدن تخت آمدن تخت ملكه سباء از فاصله دور پيش سليمان. در «روح» زير عنوان «باد در طاعت سليمان بود» توضيحى درباره آن داده شد. آن علم نكره و مرموز كه آصف وزير سليمان دارا بود دانسته نيست. ولى مى‏توان گفت كه خدا به او چنان اراده خود كار خدائى كند البته با اراده و اذن خدا و در همان جا قضيه حضرت جواد عليه السلام را نقل كرديم كه نظير كار آصف بن برخيا بود. و شايد در آينده بشر به نيروى علم، پرده از اسرار آن بردارد. در اصول كافى كتاب الحجة باب آنچه به ائمه از اسم اعظم داده شده سه روايت نقل شده از جمله جابر از امام باقر عليه السلام نقل مى‏كند: اسم اعظم خداوند بر هفتاد و سه حرف است. در نزد آصف فقط يك حرف بود آن را بر زبان آورد، زمين ما بين او و تخت بلقيس فرو رفت تا تخت را با دستش گرفت سپس زمين در كمتراز يك چشم به هم زدن به حالت اول برگشت. و ما امامان هفتاد دو حرف از آن نزد ماست و يك ديگر (كه كسى به آن راه ندارد) در نزد خداست و آن مخصوص خداوند است در علم غيب كه پيش اوست ولا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم. از بعضى آيات و روايات روشن مى‏شود كه در روز قيامت قسمتى يا همه افعال اهل بهشت با اراده خواهدبود نه با ابزار، شايد انشاءاللّه اين مطلب را در «قيامة» توضيح بدهيم. 3- سليمان كاخ آئينه بند داشته است «قالَ اِنَّهُ صَرْحٌ مُمَّرَدٌ مِنْ قَواريرَ» و اگر جمله «وَ اُوتينا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنّا مُسْلِمينَ» كلام ملكه باشد به نظر مى‏دهد كه او پيش از آن قضيه به قدرت و پيامبرى سليمان دانا بوده و اسلام آورده بود ولى در عبادت آفتاب از از قوم خود كنار نمى‏شد، لشكر كشى سليمان براى وى توفيق جبرى شد و شايد مرادرش از «ظَلَمْتُ نَفْسى» همان باشد كه دانسته از قوم خويش تبعيّت مى‏كرد. قصه اسبان‏ [ص:30-33]. صافنه اسبى است كه بر سه پاى ايستد و گوشه پاى چهارم را به زمين گذارد جمع آن صافنات است. جياد جمع جيّد يا جواد است يعنى اسب اصيل و تند رو. در مجمع «احببت» را اختيار كردن گفته است على هذا «حبّ الخير» مفعول آن است يعنى دوست داشتن اسبان را اختيار كردم. به قولى «عن» به معنى «على» است يعنى برگزيرم. ولى به نظر من «عن» براى تعليل است. ابن هشام در معنى براى تعليل است. ابن هشام در معنى براى «عن» ده معنى ذكر كرده از جمله تعليل است و گويد: آن در آيه «وَ ما كانَ اسْتَغْفارُ اِبْراهيمِ لِاَبيهِ اِلّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَ عَدَها اِيّاهُ» و نيز آيه «وَ ما نَحْنُ بِتاريكى اِلهَتِنا عَنْ قُوْلِكَ» براى تعليل است . قاموس و اقرب تعليل را يكى از معانى «عن» شمرده و آيه «اِلّا عَنْ مُوْعِدَةٍ»را شاهد آورده‏اند در اين صورت هيچ مانعى ندارد كه «عن» در آيه «عَنْ ذِكْرِ رَبّى» براى تعليل باشد يعنى: من محبت اسبان را براى ذكر پروردگارم كه آنهارا براى جهاد در راه او آماده كرده‏ام برگزيده‏ام و شايد سان ديدن از اسبان براى آمادگى به جنگ بود كه آن راياد خدا خواند «تَوارَتْ بِالْحِجابِ» به قرينه «العَشّى» غروب شمس است كه عشّى طرف آخر عصر مى‏باشد يعنى آفتاب به پرده نهان شد. ضمير «رَدُّها» راجع به «صافنات» است يعنى آنها را نزد من برگردانيد. على هذا معنى آيات چنين است : به داود سليمان بخشيديم او بنده خوب و رجوع كننده به حق است. آنگاه كه در آخر روز اسبان اصيل و تيز رو به او نشان داده شدند. گفت: من اسبان را دوست مى‏دارم. آن براى ياد پروردگار است. (پيوسته به آنها تماشا مى‏كرد) تا آفتاب غروب كرد. گفت اسبان را پيش من برگردانيد و چون برگرداندن شروع كرد به ساق و گردن هاى آنها دست مى‏كشيد. اينكه گفته شد كاملاً طبيعى و قابل قبول است به قولى مراد از «عن» «على» و ذكر به معنى نماز است يعنى: من دوست داشتن اسبان را بر نماز ترجيح دادم. و به قولى مراد از «ردّوها»برگرداندن آفتاب است يعنى به ملائكه دستور داد كه آفتاب را برگردانند تا نماز قضا شده را در وقت آن بخواند به روايتى در «طَفِقَ مَسْحاً بِالسُّقِ وَ الْاَعْناقِ» سليمان و اصحابش به ساقها و گردن‏هاى خود دست كشيدند و آن وضوى آنها بود تا نماز بخوانند و به قولى شروع كرد گردنها و ساقهاى اسبان را با شمشير مى‏زد كه مانع نماز او شده بودند معلوم نيست آن زبان بسته‏ها چه تقصيرى داشته‏اند؟!! بعضى از بزرگان فرموده تماشاى اسبان و نماز هر دو عبادت بود و عبادتى او را از عبادت ديگر باز داشت ولى او نماز را نرجيح مى‏داد احتمالات غير از اينها نيز گفته‏اند ولى تنها آنچه گفته قابل قبول است . قصه جسد [ص:34-35]. در همين سوره [ص:24] درباره امتحان داود است «... وَ ظَنَّ داوُدُ اَنَّما فَتَنّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ اَنابَ» معنى آيه فوق چنين است: سليمان را امتحان كرديم و پيكر بيجانى به تخت وى افكنديم سپس توبه آورد و گفت پروردگارا مرا بيامرز و مرا سلطنتى ده كه به هيچ كس از پس من ميسّر نباشد كه تو بسيار بخشنده‏اى. ظاهر آيه نشان مى‏دهد كه جسدى به تخت سليمان انداخته شده و سليمان از آن احساس امتحان كرده و به خدا انابه نموده است. در الميزان فرموده: به قولى مراد از جسد خود سليمان بود خدا او را با مرضى امتحان كرد و تقدير كلام آن است: او را بر تخت خودش كه از شدّت مرض مانند جسد بى روح بود افكنديم. ولى حذف ضمير از «اَلْقَيْنادُ» و ايراد كلام به صورتى كه در آيه است مخل معنى مقصود مى‏باشد و كلام افصح الهى بدان حمل نمى‏شود. مفسّران ديگر را درباره مراد از آيه به پيروى از روايات مختلف، اقوال مختلفى است آنچه مى‏شود اجمالاً از ميان آنها انتخاب كرد اين است كه: آن جسد طفلى بود كه خدا او را كشت و بر تخت سليمان افكند و «ثُمَّ اَنابَ وَ قالَ رَبِّ اغْفِرْلى» اشعار يا دلالت مى‏كند كه سليمان عليه السلام را درباره آن طفل اميد و آرزوئى بود. خدا او را گرفت و جسدش را به تخت سليمان افكند و فهماند كه كار خود را بر خدا تفويض كند. به روايت ابوهريره: سليمان روزى در مجلس خود گفت: امشب با هفتاد نفر زن خود هم بستر خواهم شد از هر يك پسرى كه در راه خدا شمشير زند متولّد مى‏شود ولى انشاءاللّه نگفت در نتيجه فقطيكى از زنانش حامله شد آن هم فرزندى آورد كه فقط نصف بدن داشت و آن همان است كه بر روى تخت سليمان افكنده شد (مجمع) اين روايت فقط از ابو هريره برازنده است، احتمال دارد كه از كعب الاحبار رفيق دروغ پردازش گرفته، معركه‏گيرى ابوهريره روشن است. به روايتى: براى سليمان فرزندى متولّد شد، جنّ و شياطين گفتند: اگر اين فرزند باقى ماند در دست او مانند پدرش گرفتار خواهيم بود. سليمان از آنها ترسيد فرزند خود را ميان ابر دستور شير دادن داد. اتفاقاً روزى جسد فرزند روى تختش افكنده شد يعنى حذر از قدر فائده ندارد، چون از جنّ از قدر فائده ندارد، چون از جنّ ترسيد خدا عتابش كرد. در مجمع گويد: اين قول شعبى است. اين سخن را در برهان نيز از مجمع نقل كرده و گرنه به نقل مجمع اكتفا نمى‏كرد در صافى نيز گفته: از امام صادق عليه السلام چنين به جعل بيشتر شباهت دارد تا به روايت. و در روايات اهل سنّت هست كه حكومت سليمان بسته به انگشترش بود يكى از شياطين آن را ربود و بر حكومت مسلّط شد سپس خداوند انگشترش رب به وى باز گردانيد. حكومتش را باز يافت و مراد از جسد افكنده شده به تخت، همان جنّ است. در الميزان فرموده: عدّه‏اى از اين روايات به ابن عباس مى‏رسد و او در بعضى صريحاً گفته كه از كعب الاحبار اخذ كرده است. سپس فرموده اين‏ها را اعتنا نيست و دست حديث سازان در آن كار كرده. در مجمع پس از نقل صورتهائى از افسانه انگشتر، فرموده: بر اين چيزها اعتمادى نيست. تسخير شياطين قرآن مجيد صريح است در اينكه شياطين به حضرت سليمان مسخر بودند و براى او كار مى‏كردند و عده‏اى در حبس او بودند اين مطلب مجملاً در «جنّ» گذشت. آيات آن را در اينجا نقل مى‏كنيم: 1- [سباء:12-13]. معلوم مى‏شود كه جنّ در صورت عدم اطاعت مورد عذاب واقع مى‏شدند «نُذِقْهُ مِنْعَذابِ السَّعير» و شايد «مُقَرَّنينَ فى الْاَصفادِ» كه خواهد آمد همان‏ها باشندو و نيز آيه صريح است در اينكه براى سليمان كاخها، مجسمه‏ها، كاسه هائى به بزرگى حوض و ديگهاى ثابت مى‏ساختند. از امام صادق عليه السلام نقل شده كه: به خدا قسم مجسمه زنان و مردان نبود بلكه مجسمه درخت و نظير آن بود. 2- [ص:37-38]. براى سليمان غوّاصى هم كرده و از دريا چيزهائى مى‏آورند و ديگران هم به زنجيرها بسته بوده‏اند. و از آيه [نمل:17]. روشن مى‏شود كه جنّ جزء لشكريان سليمان هم بوده‏اند و جريان عفريت در لشكركشى سباء گذشت. در «جنّ» در قسمت 7و12 مجسّم شدن شياطين توضيح داده شد به نظر مى‏آيد كه آنهادر ملك سليمان مجسّم شده و به صورت كارگر كار مى‏كرده‏اند آيه زير نيز در مضمون آيات سابق است [انبياء:82]. تسخير باد كيفيّت تسخير باد را نسبت به سليمان و نيز آيات آن را در «روح» آورده‏ايم. حاجتى به تكرا آن نيست و نيز قضاوت وى درباره گوسفندان در «داود» گذشت. مرگ سليمان [سباء:14]. مراد از دابة الارض موريانه و منسأة به معنى عصاست. يعنى: چون حكم مرگ وى را كرديم، مردم را به مرگ وى آگاه نكرد مگر موريانه كه عصاى او را مى‏خورد. چون سليمان به زمين افتاد. جنّيان دانستند كه اگر داناى غيب بودند در عذاب خوار كننده نمى‏ماندند. از اين آيه روشن مى‏شود كه سليمان در حال سر پا ايستاده فوت كرده و مدتى در همان حال مانده و كسى جرئت نكرده كه نزد او برود بالاخره موريانه (حشرات چوبخوار) عصاى وى را خورده در اثر شكستن عصا سليمان به زمين افتاده و مردم پى برده‏اند كه او را هز چندى پيش مرده است. در تفسير برهان از امام باقر ع‏ليع السلام نقل شده: سليمان به جنّ دستور داد براى از قبّه‏اى از شيشه ساختند. او در قبّه به عصا تكيه كرد جنّ تماشا مى‏كرد و جنّيان نيز به او مى‏نگريستند. ناگاه ديد كسى با او در قبّه است گفت: تو كيستى؟ گفت: آن كسم كه رشوه قبول نكنم و از پادشاهان نترسم، من ملك موتم: آنگاه جان سليمان را ايستاده گرفت مردم به او نگاه مى‏كردند. يكسال تمام به فرمان او كار مى‏كردند تا خداوند موريانه را مأمور خوردن عصاى او كرد «فَلَمّا خَرِّ تَبَيَّنَتِ الْجِنِّ...». اين حديث در الميزان از علل الشرايع نقل شده برهان نيز از صدوق نقل كرده است. يكسال ايستاده ماندن پس از مرگ در تفسير ابن كثير و كشّاف و غيره نيز نقل شده و به قولى موريانه را در چوبى قرار دادند و يك روز آن را خورد آن را با عصاى سليمان مقياس كرده دانستند كه يكسال تمام از مرگ سليمان مى‏گذرد. چون در تمام اين مدّت جنيان مشغول كار بودند به گمان آنكه سليمان زنده است و به آنهانگاه مى‏كند، روشن گرديد ادعاى جنّ درباره استراق سمع و دانستن غيب بى جاست و گرنه در طول آن مدّت از مرگ سليمان بيخبر نمى‏ماندند ظاهراً اشخاصى كه با جنّ سر و كار داشتند و خود جنّ با راههائى به مردم وانمود مى‏كردند كه غيب را مى‏دانند. اين مطلب كه سليمان يكسال همانطور بماند و كسى وارد آنجا نشود و بدنش متغيّر نشود بعيد به نظر مى‏رسد و اللّه العالم ولى قرآن صريح اسن كه عصاى او را موريانه خورد و شايد خانواده او از مردنش با خبر شده ولى براى اينكه امر حكومت پاشيده نشود او را همچنان نگاه داشته بودند تا پوسيدن عصا مطلاب را فاش ساخت و شايد مطالب ديگرى در بين بوده‏كه بر ما پوشيده است‏تعيين يكسال فقط در روايات فريقين است و قرآن مدت مكث رامعين نكرده است. مخفى نماند در نظر بود مقدارى از افسانه‏ها كه درباره اين پيامبر عظيم الشأن گفته‏اند نقل آنها مقتضى نشد و نبايد آنها را باور كرد در عين حال به يعضى اشاره گرديد. ارباب تحقيق خود مى‏توانند در كتب مفصل آنها را ديده و ردّ كنند و اليلام على من اتبع الهدى.
سلوى
بلدرچين. اقرب گويد: پرنده‏اى است سفيد مثل پرنده سمانى مفرد آن سلوة است و در المنجمد سفيد بودن را ننوشته و آن را با مرغ سمانى يكى دانسته است. در برهان قاطع ذيل لغت «كرك» گويد: مرغى است از تيهو كوچكتر كه به عربى سلوى و به تركى بلدرچين گويند. بعضى ديگر از لغت نويسان فارسى نيز آن را ذيل لغت بلدرچين و كرك، آورده‏اند. على هذا احتمال نزديك به يقين آن است كه سلوى همان بلدرچين باشد. [بقره:57] اين كلمه در آيه 160 اعراف و 80 طه نيز آمده است. «منّ» مادّه آبكى است كه روى بعضى درختها مى‏نشيند يعنى: ابر را براى شما سايبان قرار داديم و بر شما منّ و مرغ بلدرچين فرستاديم. سلوى را عسل نيز معنى كرده‏اند چنانكه در مجمع و صحاح و اقرب و غيره هم پرنده و هم عسل گفته‏اند. اصل آن از سلو به معنى آرامش خاطر است. تسليت نيز از همان مى‏باشد ذيل هر سه آيه چنين است «كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ...» و اين مؤيد طعام است نه مطلق احسان و تسلّى خاطر كه گفته‏اند. در تورات فعلى سفر خروج باب 16 بند 13 و در سفر اعداد باب 11 بند 31و32 آمدن مرغ سلوى به صحراى سينا ذكر شده كه دو ذراع بالاى زمين بودند و اسوده گرفته مى‏شدند. در قاموس كتاب مقدس ذيل لغت سلوى درباره آن گفته: كه سلوب از آفريقا حركت كرده و از خليج عقبه و سوئز گذشته وارد شبه جزيره سينا مى‏شود. و از كثرت خستگى كه در بين راه ديده به آسانى با دست گرفته مى‏شود و در وقت پرواز غالباً نزديك زمين باشد چنانكه در تورات است كه قريب به دو ذراع از روى زمين بالا بودند. مى‏گويد: در جزيره كابرى در يك فصل شانزده هزار از آنها صيد شد و در محلى ديگر در يك روز صد هزار صيد گرديد. بعضى از سياحان گويند كه آنهاجماعت سلوى را ديده‏اند كه مثل ابر روى هوا را گرفته بود. و نيز در تورات راجع به «منّ» سخن رفته كه مى‏شود آن را در سفر خروج باب 16 بند 4و15 و 32و33 مشاهده گفته است . نا گفته نماند: در سفر اعداد باب 11 بند 33 گفته: گوشت هنوز در ميان دندان ايشان بود كه غضب خداوند بر ايشان افروخته شده خداوند بر ايشان افروخته شده خداوند قوم را به بلائى بسيار سخت گرفتار ساخت... قومى را كه شهوت پرست شدند در آنجا دفن كردند. از اين سخن مى‏شود پى برد كه چرا ذيل آيات بقره و اعراف بعد از جريان منّ و سلوى چنين آمده «وَ ما ظَلَمُوانا وَلكِنْ كانُوا اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» و در سوره طه آمده «وَ لا تَطْغَوْا فيهِ فَيَحِلُّ عَلَيْكُمْ غَضَبى...» به نظر مى‏آيد كه در گرفتن و خوردن آن طغيان و تعدّى كرده‏اند.
سمد
سمود را لهو و سر برداشتن از روى تكبّر گفته‏اند. درصحاح آمده «سَمَدَ سَمُوداً: رَفَعَ رَأْسَهُ تَكَبُّراً... وَ السّامِدُ: اَللّاهى» راغب مشغول شونده كه سر بالا دارد. گفته است. [نجم:60-61]. مى‏خنديد و گريه نمى‏كنيد و شما متكبريد يا غافليد ابن اثير آن را به قولى غفلت گفته است. و از زمخشرى حكايت شده كه آن در لغت حميرا آواز خوانى است و از ابن عباس در آيه فوق تكبر نقل است. اين كلمه در كلام اللّه مجيد فقط يكبار يافته است.
سمر
گفتگو در شب. در اقرب گويد: «سمر سمراً و سموراً: لم ينم و تحدّث ليلاً» يعنى شب را نخوابيد و به گفتگو پرداخت. و نيز آن را شب، و سايه ماهتاب و شب تاريك گفته‏اند و سمره رنگى است ما بين سياه و سفيد [مؤمنون:67]. ضمير به قرآن يا حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم راجع است و سامراً حال است از فاعل تهجرون و هجر به معنى كنار شدن و افسانه سرائى است. يعنى متكبّر به حق از حق منحرف مى‏شديد و از حق اعراض مى‏كرديد و شبانه درباره ان به عيبگوئى مى‏پرداختيد و سامر در آيه اسم جمع است در نهج البلاغه خطبه 124 فرموده «وَاللّهِ ما اَطُورُ بِهِ ما سَمَرَ سَميرٌ» به خدا به ظلم نزديك نمى‏شوم ماداميكه دنيا باقى است. سمير را دهر معنى كرده‏اند.
سامرى
[طه:85]. سامرى همان يهودى از قوم موسى است كه گوساله را ساخت و بنى اسرائيل را به پرستش آن دعوت كرد. اين كلمه سه بار در قرآن مجيد آمده است: طه آيات 85،87،95. حضرت موسى چون بتى اسرائيل را به صحراى سينا آورد به دستور خداوند لازم بود كه موسى در طور به وعدگاه خدا برود تا كتاب تورات بر وى نازل گردد. خدا سى روز بر موسى وعده كرده بود و آن را باده روز ديگر تكميل نمود. موسى وقت رفتن برادرش هارون را در جاى خود گذاشت و دستور خويش را به وى اعلام كرد چنانكه در سوره اعراف آيه 142 آمده است. به نظر مى‏آيد چون سى روز گذشت و موسى نيامد سامرى از اين جريان استفاده كرده دست به ساختن گوساله زده است. مختصر مطلب در قرآن مجيد چنين است: خداوند موسى را از ماجراى سامرى خبر داد، موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خويش باز گشت. و مردم را ملامت كرد و گفت: آيا خدا به شما وعده نيكو نداد؟ مگر مدت غيبت من به نظرتان طولانى بود؟ يا خواستيد غضب خدا بر شما در آيد كه از وعده من تخلّف كرديد؟ گفتند: ما به اراده خود از وعده تو نخلّف نكرديم بلكه محموله هائى از زيور فرعونيان با خود آورده بوديم كه آنهارا در آتش بيافكنديم و سامرى نيز همچنين بيفكند و گوساله‏اى بيجان به ساخت كه‏صداى گوساله داشت. آن وقت او و اتباعش گفتند:اين معبود شما و معبود موسى است. موسى آن را از ياد برده است . ولى آنها مى‏ديدند كه گوساله سخنى به آنها سود و زيانى ندارد و اين چنين چيز نمى‏تواند معبود باشد. پيش از آمدن موسى، هارون به مردم تذكر داده و گفته بود كه: مردم به فتنه افتاديد پروردگار شما خداى رحمن است از من پيروى كنيد كه جانشين موسايم. گفتند:تا بر گشتن موسى همچنان در غبادت گوساله خواهيم بود. آنگاه موسى به هارون گفت: وقتى ديدى آنها گمراه شدند مانع تو چه بود كه متابعت من كنى؟ گفت: پسر مادرم ريش و سر مرا مگير ترسيدم بگوئى: ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى و گفتار مرا رعايت نكردى. آنگاه موسى رو كرد به سامرى: اين چه كارى است كرده‏اى؟ گفت: آنچه من دانستم اينان ندانستند مقدارى از دين تو را پذيرفتم و آنگاه ترك كردم ضميرم اين چنين وانمود. (به كلمه اثر درباره اين ترجمه رجوع شود). گفت: از ميان مردم خارج شو نصيب تو در زندگى اين است كه بگوئى دستم مزنيد و براى تو وعده عذابى است كه هرگز از آن تخلّف نيست، معبوديّت را كه به عبادت آن كمر بسته‏اى بنگر آن را با سوهان ريز ريز كرده به دريا خواهم پاشيد. آنگاه به مردم گفت: كعبود شما فقط خداى يگانه است كه علمش به همه چيز خداى احاطه دارد. سوره طه:85و98. در الميزان ذيل آيه «فَاذْهَبْ فَانَّ لَكَ فى الْحَيوةِ اَنْتَقُولَ لا مِساسَ» فرموده:اين دستور طرد سامرى از جامعه است كه با احدى خلطه نكند و او با كسى و كسى با او تماس نداشته باشد نه با گرفتن و دادن و نه باسكان دادن و مصاحبت و گفتگو و غير آن كه لازمه زندگى اجتماعى است و آن از سخت‏ترين انواع عقوبت است و خحلاصثه آنكه: تو بايد پيوسته تنها زندگى كنى... به قولى اين نفرينى است در حق او و در اثر آن به مرض عقام مبتلا شد هر كه به وى نزديك مى‏شد مى‏گفت لامسلس و لامساس دستم مزن. دستم مزن و به قولى به وسواس مبتلا شد از هر كس وحشت مى‏كرد و گريخت و فرياد مى‏زد: لا مساس... به نظر مى‏آيد: اين عذاب ظاهرى مطابق با جنايت او بود يعنى همانطور كه عّده‏اى را از خدا جدا كردى بايد مردم جداگردى. پناه بر خدا از اين دروغ!!! در تورات سفر خروج باب 24 رفتن موسى به طور نقل شده و در باب 32 ساختن گوساله را به هارون برادر موسى نسبت مى‏دهد و گويد: چون قوم ديدند كه موسى از آمدن تأخير كرد نزد هارون آمده گفتند: برخيز و براى ما خدايان بساز هارون از طلاها گوساله‏اى ساخت تا بپرستش آن شروع كردند (به اختصار) . هاكس در قاموس خود ذيل «گوساله» به آن تصريح كرده و در «هارون» گويد: او گوساله را براى اسكات قوم به ساخت و از قرارى كه معلوم مى‏شود هارون به بت مذكور اعتقاد نداشت، بلكه فقط از براى اسكات قوم ساخته خود به هيچ وجه نگفت: اين خداست... البته اينها دليل بر ضعف عزم و سستى رأى و رياى شخص عامل مى‏باشد ولى خداوند خطا و تقصير او را عفو و فرمود (تمام شد). بخوانيد و قضاوت كنيد و ببينيد كه قرآن مجيد در طرفدارى از انبياء و در تقديس ساحت آنها چه قدمهائى بر داشته و تورات محّرف آنها را در چه وضعى قرار داده است راستى اگر قرآن نبود مى‏بايست انبياء را در آلودگى مانند اشخاص معمولى بدانيم .
سمع
قوّه شنوائى. شنيدن. گوش مثل [هود:20]، [شعراء:212]. كه هر دو به معنى شنيدن است و مثل [بقره:7]، [جاثية:23]. كه به معنى گوش است. به معنى فهم و درك و طاعت نيز آيد چنانكه راغب و ديگران گفته‏اند مثل [بقره:285] فهميديم و طاعت و كرديم. [انفال:31]. در آيه [انفال:21]. شايد به معنى فهم و درك باشد. يعنى مثل آنان نباشد كه گفتند: فهميديم حال آن كه نمى‏فهمند.
سمّاع
مبالغه است [مائده:41]. يعنى بسيار گوش گير و گوش فراده‏اند براى اينكه بشنوند و درباره تو دروغ گويند و گوش گير و جاسوس اند براى قوم ديگر كه پيش تو نيامده‏اند (مى‏خواهند كلام تو را به آنها برسانند) اين سه در قرآن است: [مائده:41-42]. * [نساء:46] جمله «اَسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ» را بشنو شنوا نباشى. و بشنو گفته ات مقبول نيست معنى كرده‏اند چنان كه در مجمع و اقرب گفته است. يعنى فهميديم ولى فرمان نبرديم. بشنو خدا شنوايت نكند. (نعوذ باللّه) . * [كهف:26]. طبرسى و زمخشرى گفته‏اند: اين دو صيغه براى تعجّب است. به جاى «ما اَبْصَرَهُ وَ ما اَسْمَعَهُ» مى‏باشد و ذكر تعجب براى تعظيم علم و بصيرت خداوند است. يعنى علم و بصيرت خداوند است . يعنى نهان آسمان‏ها و زمين براى اوست چه بينا و شنواست. همچنين است آيه 38 مريم كه گذشت. * [صافات:8] «يَسْمَعُونَ» با تشديد و تخفيف هر دو خوانده شده و اصل آن يستمعون از باب تفعّل است و تسمع به معنى استماع است يعنى قادر به استماع ملاء اعلى نيستند و از هر سو زده و رانده مى‏شوند. * [شعراء:192-223]. سمع اول به معنى شنيدن است يعنى شياطين از شنيدن كلمات ملائكه ممنوع اند. و سمع دوم به معنى مسموع است يعنى شياطين مسموع خود را به دروغگويان القاء مى‏كنند و اين نشان مى‏دهد كه شياطين با وجود رانده شدن با تيرهاى شهاب باز مطالبى به طور ناقص از آسمان دريافت كى دارند مگر آنكه بگوئيم «يُلْقُونِ السَّمْعَ» اشاره به زمانى است كه ممنوع نبودند و قرآن از زبان آنها نقل مى‏كند: [جنّ:9]. معنى ايات: قرآن حتماً از جانب پروردگار جهانيان است. آن را شياطين نازل نكرده و لايق اين كار نيستند (كه آنها شرير و مفسداند، شرير كجا و اوردن هدايت كجا؟) و قدرت اين كار را ندارد كه آنها از شنيدن كلام عالم بالا معزول و ممنوع اند... آيا بگويم شياطين بر كه نازل مى‏شوند؟ بر هر دروغگو و پيوسته گناهكار. شنيده خود را به او القا مى‏كنند و بيشترشان دروغ مى‏گويند. * [ق:37]. مراد از سمع گوش است «اَلْقَى السَّمْعَ» يعنى استماع كرد گوئى گوش خود را به طرف گوينده مياندازد. سمع در تمام قرآن مجيد مفرد به كار رفته بر خلاف بصر و اذن كه ابصار و آذان نيز آمده است. علت جمع نيامدن اين است كه آن در اصل مصدر است طبرسى در جوامع الجامع ذيل «خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ...»گويد: علت عدم جمع آن است كه سمع در اصل مصدر است و مصادر جمع بسته نمى‏شود. بيضاوى درذيل آيه فوق گويد: سمع مفرد آمد براى امن از التباس و براى اصل آن كه در اصل مصدر است و مصادر را جمع نيست. در كشّاف پس از ذكر امن از التباس گفته: مى‏توانى بگوئى كه: سمع در اصل مصدر است و مصادر جمع بسته نمى‏شوند. خلاصه آنكه: هر جا سمع با ابصار با هم آيد مراد از آن جمع است كه گفته شد و آن در مفرد و جمع به كار مى‏رود مثل‏[بقره:7]، [يونس:31] و هر جا با بصر بيايد، مى‏شود از آن مفرد و يا مطلق منظور باشد چنانكه در دو آيه ذيل [اسراء:36]، [جاثية:23]. و اين از خواص كلام فصيح خداست و گرنه جمع سمع اسماع و اساميع امده است.
سميع
شنوا.از اسماء حسنى است. و چهل و هفت بار در قرآن مجيد آمده و همه درباره خداوند است جز در آيه [هود:24]. و در اغلب آنها با كلمه عليم و در بعضى با كلمه قريب همراه است. و آن از صيغ مبالغه است مثل رحيم و عظيم. سميع از صفات ذات است و خداوند در ذات خود سميع است خواه مسموعى باشد يا نه، در اصول كافى باب صفات الذات از امام صادق عليه السلام «لَمْ يَزَلِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ رَبَّنا وَالْعِلْمُ ذاتُهُ وَ لا مَعْلُومَ. وَ السَّمْعُ ذاتُهُ وَ لا مَسْمُوعَ وَ الْبَصَرُ ذاتُهُ وَ لا مُبْصَرَ. وَالْقُدْرَةُ وَ لا مُقْدُورَ. فَلَمّا اَحْدَثَ الْاَشْياءَ وَكانَ «وَجَدَ» الْمَعْلُومُ وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ وَ السَّمْعُ عَلى الْمَسْمُوعِ وَالْبَصَرُ عَلى الْمُبْصَرِ وَ الْقُدْرَةُ عَلَى الْمَقْدُورِ...» در نهج البلاغه خطبه 150 فرموده «السَّميعُ لا بِاَداةٍ وَالْبَصيرُ لا بِتَفْريقِ آلَةٍ». روايات ديگرى نيز در اين زمينه هست. صدوق رحمة اللّه در توحيد هست. صدوق رحمة اللّه در توحيد فرموده: سميع يعنى اگر مسموعى پيدا شود خدا نسبت به آن سميع است و ذات خدا سميع است معنى ديگر آنكه خدا سميع الدعاء يعنى اجابت كننده دعاست. ابن اثير درز نهايه گويد6 سميع آن است كه از درك او هيچ مسموعى ولو مخفى هم باشد، فوت نشود خدا بدون گوش، شنواست و آن از صيغ مبالغه است. راغب گويد: مراد از سميع دانا بودن خداست به مسموعات. به عقيده او [مجادله:1]. يعنى دانست خدا كلام زنى را كه با تو درباره شوهرش مجادلع مى‏كرد. [بقره:127]، [انفال:61].
سمك
سقف. ارتفاع. فرزدق گويد: «اِنَّ الَّذى سَمَكَ السَّماءَ بَنى لَنا بَيْتاً دَعائِمُهُ اَعَزُّوا اَطْوَلُ». سمك. در اين شعر به معنى بالا بردن و مرتفع كردن است و سمك البيت يعنى سقف خانه. [نازعات:27-28] ممكن است سمك در ايه مصدر باشد. معنى آيه در «سماء» خواهد آمد. حضرت ذوالجلال عليه سلام اللّه المتعال در نهج البلاغه خطبه 70 فرموده: «اِللّهُمَّ داحِىِ الْمَدْحُوّاتِ وَ داعِمَ الْمَسْموكاتِ...» اى خدا اى غلطاننده غلطانها و بالا برنده بالا رفته‏ها... اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است .
سمم
سُمّ (به فتح اول و فتح آن) به معنى سوراخ است. راغب تنگ بودن آن را نيز قيد كرده مثل سوراخ سوزن و بينى. زهر را از آن سمّ گ‏ويند كه در سوراخ كوچك در بدن را سمّ (به فتح و ضم( گويند. جمع آن سموم است (مجمع) سموم(به فتح س) باد گرمى است كه مانند سمّ نفوذ مى‏كند (راغب). [اعراف:40]. داخل بهشت نشوند تا ريسمان كشتى در سوراخ سوزن وارد شود معنى آيه در «جمل» گذشت [طور:27]، [واقعة:41-42]. مراد از سموم در هر دو آيه عذاب نافذ است [حجر:27]. نار سموم آتش نافذ ظاهراً حرارت و يا نيروى مخصوصى است كه جنّ از آن آفريده شده و در «جنّ» گذشت .
سمن
(به فتح س) چاقى. در اقرب گويد: «سمن سمانة و سمناً كثر لحمه و شحمه ضدّ هزل». [غاشيه:7] نه فربه مى‏كند و نه سير. سمين: چاق [ذاريات:26]. آهسته پيش اهلش رفت و گوساله چاقى آورد. سمان جمع سمين است [يوسف:43]. عجاف جمع اعجف و عجفاء است به معنى نازك و لاغر يعنى: پادشاه گفت: من در خواب هفت گاو چاق را مى‏بينم كه هفت گاو لاغر آنها را مى‏خورند .
سمآء
اين كلمه صد و بيست بار و جمع آن سموات صدو نود بار در كلام اللّه مجيد آمده است (المعجم المفهرس) و اصل آن از سمو به معنى رفعت و بلندى است. راغب گويد: سماء هر چيز، بالاى آن است طبرسى فرموده: سماء كعروف است و هر آنچه بالاى تو باشد و بر تو سايه افكند سماء است و سماء بيت، سقف آن است. به باران نيز سماء گويند. جوهرى نيز چنين گفته است. قول ديگران نيز نظير و يا عين آن است. در اينجا لازم است چند مطلب بررسى شود: 1- لفظ سماء به قول صحاح مذكّر و مؤنث هر دو مى‏آيد. به عقيده قاموس و اقرب و مفردات مؤنث است و گاهى مذكّر هم مى‏آيد. طبرسى ذيل آيه 29 بقره نسبت آن را به قول داده و در ذيل آيه 18 مزمّل فرموده: لفظ سماء مذكّر است جايز است مذكّر و مؤنث باشد هر كه مذكّر گفته سقف اراده است. مخفى نماند در تمام آيات قرآن افعال و ضماير سماء مؤنث آمده مثل [تكوير:11]، [شمس:5]، [معارج:8]. مگر در آيه [مزّمل:18]. كه مذكّر به كار رفته به قرينه آنكه صفتش «منفطر» مذكّر آمده است. بنابراين، قرآن مجيد قول راغب و قاموس و اقرب را تصديق مى‏كند كه گفته‏اند: مؤنث است گاهى مذكّر هم آيد. 2- بعضى‏ها از جمله راغب به استناد آيه [بقره:29]. كه ضمير سماء جمع آمده، گفته‏اند: سماء مفرد و جمع هر دو به كار مى‏رود. و بعضى گفته‏اند: اسم جنس است. ولى به قرينه [فصّلت:11-12]. چنانكه در «ارض» گذشت سماء در آن حال دخان و گاز غليظ بود و به تدريج رقيق شده و مبدل به هفت آسمان گرديده است على هذا سماء مفرد است و جمع آمدن ضمير به اعتبار ما بعد است كه سبع سموات بوده باشد. 3- سماء در آيه [نوح:11] و نيز در آيه 6 سوره انعام و 52 سوره هود به معنى باران لغت و تفسير تصريح كرده‏اند كه به لاران سماء گفته مى‏شود. راغب مى‏گويد باران سماء ناميده شده چون از سماء مى‏آيد. به علت اينكه از باران است و يا به علت ارتفاعش از زمين . 4- در قرآن هر جا كه سموات سبع آمده مراد ظاهراً طبقات هفتگانه هوا است. نا گفته نماند: دانشمندان طبقات هوا را به پنج قسمت تقسيم كرده، حدود و مشخّصات آن را معيّن نموده‏اند بدين شرح: تروپوسفر: ارتفاع اين طبقه در استوا 16 كيلومتر و در قطبين 10 كيلومتر و در قطبين 10 كيلومتر است. در همين قسمت است كه ابرها تشكيل مى‏شوند و وضع هواى زمين تعيين مى‏گردد. هفتاد و پنج در صد گازهاى سازنده جوّ در همين منطقه مى‏باشد و رعد و برق و برف و تگرگ. غيره در آن قرار دارند. ستراتسفر: اين طبقه از بالاى تروپوسفر شروع شده تا بلندى 32 كيلومترى سطح زمين ادامه دارد در آن تند بادهاى مداوم مى‏وزد. دو شط عظيم هوائى در آن كران تا كران جهان را مى‏نوردند نام آن دو «جريانهاى جتى» است يكى از مغرب به سوى مشرق بين قطب شمال و خط استوا، ديگرى از شرق به غرب بين قطب جنوب و استوا وضع اين دو جريان و نيز سرعتشان روزانه تغيير مى‏كند. گاهى به صورت سهمگين در آمده با سرعتى برابر 800 كيلومتر در ساعات حركت مى‏كنند. وجود اين جريانها در جنگ دوم جهانى به واسطه خلبانان آمريكا كشف گرديد. در ارتفاع 20 كيلومترى آن درجه حرارت تا 62 درجه زير صفر پائين مى‏آيد. اوزونسفر: اين طبقه مقدارى ار طبقه دوم را نيز گرفته و آن را از ارتفاع 20 كيلومترى تا ارتفاع 50 كيلومترى تعيين كرده‏اند. در اين طبقه نوعى اكسيژن وجود دارد كه ان را اوزون مى‏نامند و اين طبقه نسبتاً گرم‏تر و درجه حرارت آن تا حدود صفر مى‏رسد و علت اين امر آن است كه اوزون اشعه بالاى بنفش خورشيد را جذب مى‏كند. يونوسفر: ناحيه‏اى است عجيب و اسرارآميز از نظر رقت هوا مانند خلاء است از ارتفاع 50 كيلومترى شروع مى‏شود و تا 300 كيلومترى كم و بيش اطلاعى در دست هست و شايد تا 800 كيلومتر بالا رود. در اين منطقه هيچ ذير وحى قادر نيست از اشعه كيهانى و رگبار شهابها مصون بماند مگر با وسائلى كه سفائن ماه پيمانى دارند. اين طبقات است كه امواح راديوئى را به زمين بار مى‏گرداند و مانع عبور آنها به بالا است. در ارتفاع 80 كيلومترى درجه حرارت 68 درجه زير صفر و در ارتفاع 177 كيلومترى به 287 درجه بالاى صفر مى‏رسد!!!. اگزوسفر: در اين طبقه جوّ تدريجاً از بين رفته و در ژرفناى خلاء مستحيل مى‏شود. بشر درباره آن. جز تطلاعات نا چيز ندارد (قمرهاى مصنوعى ص 10-14 ترجمه محمود مصاحب). درباره ضخامت هوا گفته‏اند كه: تا حدود هزار كيلومتر ارتفاع، آثار آن شناخته شده است. قرآن مجيد آن را هفت طبقه كرده است مى‏شود گفت: مراد قرآن همين پنج طبقه است كه هفت شمرده و مى‏شود گفت: هنوز طبقات ديگرى كشف نشده است. در قرآن كريم مجموعاً هشت بار «سَبْعَ سَموات» آمده است دقت در آنها نشان مى‏دهد كه همه از يك طبقه گاز غليظ آفريده شده. مراد از همه طبقات جوّ زمين است و اينك آيات: 1- [نوح:15-16]، [ملك:3]. از اين دو آيه سه مطلب بدست مى‏آيد: آسمانها هفت اند. آنها طبقه طبقه توى هم اند. ماه در ميان آنها نور است. بايد دانست آسمانها و اجرام و كهكشانهاى سماوى بى شمار است. ناچار بايد بگوئيم: مراد از اين هفت آسمان، آسمانهاى بخصوصى است. از طرف ديگر نور ماه چندان امتداد مهم ندارد و يقيناً به اجرام دور و كهكشان‏هاى بى شمار نمى‏رسد چنانكه ما با چشم عادى ماه مريخ و ماههاى مشترى و غيره را نمى‏بينيم. نور ماه ما نيز به آنهانمى رسد و حداكثر مى‏توان گفت كه نور ماه در منظومه شمسى قابل رؤيت است و خارج از منظومه قابل رؤيت نيست. مثلا در شعراى يمانى كه پانصد هزار برابر فاصله خورشيد از زمين دور است و در ستارگانى كه 4500 سال نورى مثلا از زمين فاصله دارند چطور ممكن است نور ماه ديده شود. پس اينكه فرموده: «جَعَلَ الْقَمَرَ فيهِنَّ نُوراً» كدام هفت آسمان است كه ماه در ميان آنها نور است و نورش در آنها مرئى است. پس حتماً اين هفتگانه غير از آسمانهاى ديگر است. نور ماه در طبقات هوا مرئى است و قهراً مراد از آنها همين طبقات است. اگر غرض از «فيهِنَّ» آن باشد كه ماه خارج از هفت آسمان است و نورش به آنهامى رسد پس ماه در ميان آنها نيست و اگر منظور ان باشد كه ماه در ميان آنها قرار گرفته در اين صورت مرز هفت آسمان از جايگاه ماه كه در فاصله سيصد و هشتاد و چهار هزار كيلومترى زمين قرار گرفته، نيز گذشته است. از طرف آسمان سيارات آن فعلاً تا به 9 رسيده و شايد بعضى‏ها هم در آينده كشف شود از طرف ديگر در حدود هزار و ششصد سيّاره و دنباله دار و سنگهاى آسمانهاى در منظومه شمسى قرار گرفته و به دور خورشيد مى‏چرخند. وآنگهى اين عفت آسمان طبقه بقه‏اند. لازمه اين آن است كه توى هم بوده و بالاى يكديگر بوده باشند و گرنه «طباقاً» جور در نمى‏آيد. 2- [فصّلت:9-12]. اين آيات صريح اند در اينكه زمين در دو دوران خلق شده چنانكه مشروحاً در «ارض» گذشت و سپس آسمان كه گاز فشرده و دود غليظى بود (و به احتمال نزديك به يقين. يا حتماً از زمين برخاسته بود) به دتور خداوند رقيق شده و به هفت آسمان محيط بر زمين مبدل شده است «فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَمواتٌ» و از جمله «وَ اَوْحى فى كُلِّ سَماءٍ اَمْرَها» فهميده مى‏شود كه هر يك از اين طبقات خاصيّت به خصوصى و اثر معين دارد. 3- همين طور است آيه [بقره:29]. و آيات 44 اسراء و 86 مؤمنون و 12 طلاق، كه همه درباره طبقات جوّ زمين اند. 4- مراد از آسمان گاهى عالم بالا و فضاست مثل [بقره:22]. يعنى از آسمان و طرف بالا آب نازل كرد. و نحو [بقره:144] و ايضاً [ابراهيم:24]. خمچنين است آيات [حجر:16]، [فرقان:61]، [بروج:1]. غرض از همه اينها چنانكه گفته شد طرف بالا و فضاست. 5- گاهى مراد از سماء اجرام و موجودات علوى و ستارگان و غيره است مثل [ذاريات:47]، [بقره:164]، [طه:4]، [شورى:29]. السموات در همه آنها جمع معرف به الف و لام و ظهورش در استغراق است و چون متعلق خلقت اند پس مراد موجودات علوى اند نه فضاهاى خالى پيدا شود. 6- در سه جا از قرآن كريم آمده «السماء الدنيا» بايد ديد مراد از آسمان نزديك چيست؟ نخست هر سه را نقل سپس درباره آنها توضيح مى‏دهيم. 1- [صافات:5-7]. 2- [فصّلت:12]. 3- [ملك:3و5] فرق آيه اول با دوم و سوم آن است كه در اول كواكب ذكر شده و «السموات» مطلق آمده ولى در دوم و سوم مصابيح و سموات سبع گفته شده و نيز در آيه سوم مصلبيح را رجوم شياطين نام كرده است. توضيح اين سه آيه در «رجوم» گذشت و گفتيم كه مراد از كواكب ظاهراً سيارات منظومه شمسى و از «السَّمائَ الدُّنيا» فضا و آسمان منظومه شمسى كه نزديكترين آسمانهاى جهان به زمين است. و منظور از مصابيح تيرهاى شهاب اند كه زيور و زينت پائين‏ترين طبقات هفتگانه جوّ زمين اند پس «السماء الدنيا» در آيه اول غير از «السماء الدنيا» در آيه دوم و سوم است. شاهد قوى آنكه در دو آيه تخير ابتدا سبع سموات آمده سپس »السماء الدنيا» پرواضح است كه نظر بر نزديكترين آسمان از آن هفتگانه است. 7- در بعضى از آيات هست كه زمين پيش از آسمانها آفريده شد و در بعضى بالعكس مثل [فصّلت:9-12]، [بقره:29]. در اينجا خلقت و تشكيل زمين پيش از آسمانهاست ولى در آيات [نازعات:27-32]. ملاحظه مى‏شود كه دحو و گشتردن يا چرخانيدن زمين پس از بناى آسمان است. از اين رو مى‏توان گفت: مراد از «السَّماءُ بَناها» آسمان منظومه شمسى است كه شامل خورشيد و تمام سيارات آن است نه آسمانهاى هفتگانه محيط بر زمين و قطعى است كه زمين پس از تشكيل فضاى منظومه شمسى به اين صورت در آمده است فضائى را در نظر بياوريد كه خورشيد با بيشتر از هزار و ششصد سياره و دنباله دار و سنگهاى بزرگ در آن جاى گرفته‏اند، اين آسمان كه سيارات و خورشيد آن را مشخص مى‏كنند پيش از زمين است و زمين نسبت به آن مثل نخود كوچكى است نسبت به گنبدى بزرگ. در كتاب آغاز و انجام جهان ص 37 با استفاده از كلمات آيه روشن نموده كه منظور از آسمان در اينجا آسمان منظومه شمسى است. احتمال ديگر آن است مراد از آسمان كهكشان ما باشد كه منظومه شمسى قسمت كوچكى از آن است. در «ارض» نيز مطلبى راجع به آن گذشت. 8- در هفت محل از قرآن مجيد آمده كه اسمانها و زمين در شش روز آفريده شدند مثل [اعراف:54]. ايضاً آيات سوره‏هاى يونس:3- هود:7- فرقان:59- سجده:4- ق:38- حديد:4. ظاهر السموات نشان مى‏دهد كه منظور همه آسمانهاست ولى در سوره فصلت آيه 9 تا 12 اين شش روز تشريح شده است و روشن مى‏شود كه مراد آسمانهاى هفتگانه زمين است و از آن چنين بر مى‏آيد كه زمين و آسمان كه به صورت گاز غليظ بود در دو روز (دوران) آفريده شد و در عرض چهار روز در زمين تقدير اقوات گرديد و گاز غليظ به صورت آسمانهاى هفتگانه در آمد مشروح اين سخن را در «ارض» مطالعه كنيد. پيداست كه غرض از روز 24 ساعت نيست بلكه منظور دوران است كه شايد ميليونها سال طول كشيده باشد. 9- در بسيارى از آيات مراد از «السماء» طبقات هفتگانه جوّ است كه مفرد و مطلق آمده مثل [معارج:8]، [حاقة:16]، [قمر:11]. ولى در بعضى غرض مطلق عالم فوق است نظير [حديد:21]، [ذاریات:23]، [زخرف:84]. در موقع خواندن و تفسير بايد توجه كرد كه مراد كدام است. * [انبياء:32]. معناى آيه در «سقف» گذشت. * [ذاريات:47]. رجوع شود به «ايد». * [طلاق:12]. اگر مراد از مثل عدد باشد آسمان و هفت زمين آفريده در اينصورت چون مراد از هفت آسمان طبقات جوّ است زمين نيز مانند آنها هفت طبقه است و ما در روى طبقه هفتم آن قرار گرفته‏ايم. اين مطلب نزديك به يقين است زيرا كه در گذشته خوانده‏ايم هفت آسمان طبقه طبقه‏اند و زمين نيز مثل آنها است و جمله «مِنَ الْاَرْضِ» نشان مى‏دهد كه اين هفت طبقه در خود زمين است . و آنچه گفته‏اند: مراد هفت اقليم يا هفت زمين جدا از هم است بسيار بعيد مى‏باشد. حسين بن خالد از حضرت رضا عليه السلام روايتى در اين باره نقل كرده كه در مجمع البيان نقل كرده كه در مجمع البيان ذيل آيه 7 ذاريات و آيه 12 سوره طلاق و در تفسير صافى در سوره ذاريات و در الميزان نيز ذيل آيه 12 سوره طلاق از تفسير قمى نقل شده است طالبين به اين تفاسير رجوع كنند واللّه اعلم . موجودات زنده در اسمان آيات متعددى داريم كه از وجود موجود زنده در آسمانها خبر مى‏دهند. بعضى از آيات آنها را به لفظ دابّة (جنبنده) آورده و بعضى بلفظى كه دلالت بر اولوالعقل بودن آنها دارند. مثل [نحل:49]. آيه صريح است در اينكه در آسمانها مثل زمين جنبندگانى هست و خدا را سجده مى‏كنند و مثل [شورى:29] و ضمير «فيهما» به آسمانها و زمين راجع است و با قاطعيّت تمام روشن مى‏شود كه در آسمانها چنبندگانى آفريده و پراكنده شده‏اند و از جمله «عَلى جَمْعِهِمْ اِذا يَشاءُ قَديرٌ» بدست مى‏آيد كه روزى ميان اهل زمين و آنهاارتباط برقرار خواهد شد. اگر منظور از جمع، رسيدن آنها به يكديگر باشد. آيات ديگر از قرار ذيل اند [رحمن:29]، [رعد:15]، [اسراء:55]. كلمه «من» در اين آيات دلالت بر افراد عاقل و ذى شعور دارد و به خوبى روشن مى‏كند كه در آسمانها مانند انسان موجودات زنده و عاقل زندگى كرده و به خداى خود خضوع مى‏كنند و حوائج خويش از او مى‏خواهند بعيد است كه بگوئيم مراد از آنها ملائكه هستند كه ملائكه را خداوند مستقلاً در آيات بيان فرموده است. روايات در اين زمينه بسيار است و روايات در اين زمينه بسيار است و مى‏شود براى ديدن آنها به هيئت و اسلام هبة الدين شهرستانى رجوع كرد. وانگهى بعيد به نظر مى‏رسد كه خدا اين همه آسمانها را بيافريند و موجود زنده فقط در زمين فقط در زمين باشد كاوشهاى علمى در اين باره جريان دارد و به زودى به اين حقيقت پى خواهند برد.
سنبل
خوشه. [بقره:261]. جمع آن سنابل و سنبلات است مثل [يوسف:43]. سنبله براى مفرد و سنبل براى مطلق است.
سند
[منافقون:4]. سَنَد (به فتح س - ن) به معنى تكيه گاه است مثل ديوار و ستون. مُسَنَّدَه: تكيه داده شده يعنى: اگر چيزى گويند به سخن آنها گوش فرا دهى گويى آنها چوبهاى تكيه داده به ديوار اند، علّت اين تشبيه در «خشب» گذشت. در نهج البلاغه خطبه 224 آمده «فَالسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمُشَيَّدَةِ... الصُّخُورَ وَ الْاَحْجارَ الْمُسَنَّدَةَ» اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است .
سندس
[كهف:31]. سندس را ديباج نازك و استبرق را ديباج ضخيم برّاق گفته‏اند و اين هر دو نكره است نمى‏شود با ديباى دنيا مقايسه كرد و هر دو سه بار در قرآن آمده‏اند: كهف:31- دخان:53- انسان:21.
سنم
[مطفّفين:27-28]. تسنيم در اصل به معنى بالا بردن است «سنم الشى‏ء: رفعه» و آن در آيه نام چشمه‏اى است در جوامع الجامع گفته: علت اين تسميه آن است كه آن بالاترين شراب بهشت است و يا اينكه از فوق جارى مى‏شود (مثل آبشار) عيناً منصوب است به جهت مدح يا حاليّت چنانكه گفته‏اند ولى به نظر من مفعول فعل محذوف است و تقدير آن: اعنى عيناً است و آن بيان تسنيم مى‏باشد براى توضيح بيشتر به «كافور» رجوع شود تسنيم فقط يكبار در قرآن يافته است.
سنّ
دندان. [مائده:45]. در اقرب گويد: سنّ استخوانى است كه در دهان حيوان مى‏رويد ولى امروزيها مى‏گويند: سنّ چهار دندان مقدّم است سپس ناب و آنگاه اضراس است اين كلمه فقط دوبار در قرآن آمده است .
سنّة
طريقه. رويه [انفال:38] يعنى اگر به عداوت اسلام و رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم برگردند طريقه گذشتگان يعنى طريقه و رويه خداوند درباره كفّار ديگر كه هلاكشان كرد، گذشته و روشن شده است. طبرسى گويد: سنّت و طريقه و سيره نظير هم اند. دليل اينكه مراد از سنّت در آيه طريقه خداست آيات ذيل است كه صريحاً به خدا نسبت داده شده است مثل [احزاب:38و62]، [غافر:85]. سنة رسول طريقه اوست جمع سنّت سنن است [آل عمران:137]، [نساء:26]. سنت‏ها و طريقه‏هاى انبياى سلف است و در آيه اول مراد از آن عذاب و هلاك مى‏باشد. * [فاطر:43] و اين تعبير با مختصر تفاوت در آيه 77 اسراء و 62 احزاب و 23 فتح نيز آمده و همه درباره اهلاك و تعذيب كفّار است و روشن مى‏كند كه رويه خدا تغييرناپذير است راغب بعضى از آنها را به اصول شرايع حمل كرده ولى آيات در ان زمينه نيستند گرچه اصول شرايع نيز يكسان است. در «حول» از الميزان نقل شد كه تبديل آن است عافيت و نعمت به جاى عذاب گذاشته شود و تحويل آن است كه عذاب مثلا از قوم مستحق به قوم غير مستحق يابد.
سنه
[بقره:259]. گويند: «سنه يسنه سنهاً» يعنى سالها بر آن و هاء اصل كلمه مى‏باشد در آيه‏شريفه بعضى هاء را حرف سكت دانسته و گفته‏اند اصل آن يتسّن از حماء مسنون است. معنى آن به هر دو وجه تغيّر است زيرا گذشت سالها شى‏ء را متغيّر مى‏كند. يعنى طعام و شراب خودت را ببين كه متغيّر نشده است .
سنة
سال. [عنكبوت:14]. جمع آن در قرآن سنون است. [كهف:11]. بعضى گويند: اصل آن سنه است به دليل آنكه سنهات جمع بسته مى‏شود و بعضى گويند: سنواست كه جمع آن سنوات آيد و اين دومى مشهورتر است (اقرب). راغب ذيل لغت عوم مى‏گويد: كلمه سنه اكثراً به سال قحطى و سختى اطلاق مى‏شود به عكس «عام» كه به سال فراوانى و راحتى گفته مى‏شود در لفظ سنه نيز نظير آن را گفته است. اين سخن در اقرب و ساير كتابها نيز كتابها نيز گفته شده است. على هذا معنى آيه [اعراف:130]. آن است كه: آل عمران را با سالهاى سخت كه پر از قحطى و فشار بود و با نقص ثمرات مؤاخذه كرديم. در مجمع ذيل آيه فوق از شاعرى نقل شده: كَأَنَّ النّاسَ اِذْفَقَدُوا عَلَيّاً نَعامٌ جالَ فى بَلَدٍ سِنينا گوئى مردم آنگاه كه على عليه السلام را از دست دادند: شتر درغهائى اند كه در سرزمين پر از قحطى نيز گفته‏اند و شعر از آن است . نا گفته نماند سنه در سالهاى غير سختى نيز به كار رفته مثل [بقره:96]، [يونس:5]. بقيه سخن را در «عام» مطالعه كنيد.
سنا
روشنى راغب گويد: الضوء الساطع [نور:43]. نزديك است روشنائى برقش چشمها را از بين ببرد. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
سهر
(به فتح س - ه) بيدار ماندن در شب و در اقرب هست «سهر الرجل سهراً: لم ينم ليلاً» در نهج البلاغه خطبه 119 در وصف متّقين فرموده [نازعات:13-14]. ساهره را روى زمين معنى كرده‏اند در مجمع آمده: عرب زمين كرده‏اند در مجمع آمده: عرب زمين بيابان را ساهره گويد. يعنى محل بيدارى كه از خوف در آن بيدار مى‏ماندند. به قولى ارض قيامت ساهره ناميده شده كه آن موقف جزاست و مردم در ان پيوسته بيداراند و خواب ندارند. اين سخن بسيار به جاست. يهنى: وقوع قيامت فقط يك تكان و يك صيحه است آنگاه مردم در روى قرار مى‏گيرند. اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
سهل
هموارى و آسانى مثل زمين هموار و كار آسان. [اعراف:74]. سهول جمع سهل است يعنى در دشتها و هموارهاى زمين كاخها مى‏سازيد و از كوهها خانه‏ها مى‏تراشيد. اين لفظ بيشتر از يك مورد در قرآن نيست.
سهم
[صافات:141]. سهم تير معروف و تير قرعه است مساهمه قرعه انداختن با يكديگر است يعنى يونس قرعه انداخت يا در قرعه شركت كرد و از مغلوبان شد. از مدحضين روشن مى‏شود غلبه شدگان بيشتر بوده و يونس يكى از آنها بوده است چنانكه در «دحض» گذشت.
سهو
غفلت (صحاح) «قُتِلَ الْخَرّاصُونَ الَّذينَهُمْ فى غَمْرَةٍ ساهُونَ» خرّاص كسى است كه با ظنّ و تخمين سخن مى‏گويد. غمره آب بزرگى است كه محل خود را مى‏پوشاند و ان مثل است بر كثرت و وسعت جهالت يعنى خرّاصون نابود شدند همان كسانى كه در ورطه جهالت غافل مانده‏اند و از خبرهاى قيامت بى خبر اند. [ماعون:4-6]و غفلت از نماز يكدفعه آن است كه شخص به عظمت و حقيقت آن توجّه نكند. و يك دفعه اين است كه براى ريا و تظاهر بخواند مراد از آيه وجه دوم است به قرينه «الَّذينِهُمْ يُراؤُنَ». از اينكه هر دو آيه در مقام ذمّ است روشن مى‏شود كه اين غفلت تقصير است و بايد موجبات آن را از بين برد و در غفلت نماندو راغب گويد: سهو خطائى است كه از غفلت ناشى باشد اگر موجبات آن از انسان نباشد معفّو است مثل ديوانه كه شخصى را دشنام مى‏دهد و در غير آن مؤاخذه است چون كسى كه مست مى‏شود و دشنام مى‏دهد.
سوء
(به ضمّ س) بد و به فتح آن بدى. به عبارت ديگر، به ضمّ سين اسم و به فتح آن مصدر است چنانكه در صحاح و قاموس و اقرب و المنجمد گفته است ولى بيضاوى و زمخشرى سوء (به ضم سين) را ذيل آيه 49 بقره مصدر دانسته‏اند. و مصدر آن متعدى مى‏باشد. ولى «ساء يسوء سواء» لازم است. راغب گويد: سوء به ضم سين هر چيز اندوه آور است... در اقرب گويد «سائه... سؤاً» به او كار ناپسند كرد يا او را محزون نمود. سوء (به فتح س) در قرآن كريم 9 بار و به ضم آن پنجاه بار آمده است . به نظر نگارنده در 9 آيه كه سوء به فتح سين آمده همه مصدر به معنى فاعل است مثل [توبه:98]و يعنى بر آنها است بلاى حزن آور يا حادثه مكروه آور و مثل [انبياء:74]. حقّا كه آنهامردمان بد كار، فاسق بودند. در آيه اول سوء را به ضمّ نيز خوانده‏اند . در جاهائيكه سوء به ضمّ آمده است و در معنى خود به كار رفته مثل [بقره:49]. وارد مى‏كردند بر شما عذاب بد را. گويا از اضافه سوء به عذاب با انكه عذاب همه‏اش بد و ناگوار است، شدّت آن مراد است مثل عذاب اليم، عذاب شديد. [آل عمران:174]. با نعمت و فضل خدا برگشتند و حادثه بدى به آنهانرسيد. سوأى مؤنث اسوء است مانند حسنى مؤنث احسن و يا مصدر است مثل بشرى (اقرب) [روم:10] عاقبة خبر كان و سوأى اسم آن است مثل «وَ كانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤمِنينَ» و جمله «اَنْ كَذَّبُوا» در مقام تعليل است يعنى: سپس نتيجه بدتر و حالت رسوخ كفر، عاقبت بدكاران شد زيرا كه ايات خدا را تكذيب كردند و اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است. بعضى «سوآى» را مفعول «اَسآؤا» گرفته و «اَنْ كَذَّبُوا» را خبر كان دانسته‏اند يعنى: عاقبت بدكاران به تكذيب و كفر منجر شد در الميزان فرموده: گرچه اين معنى فى نفسه درست است ولى معنى اول مناسب مقام است . سىّ‏ء وصف است به معنى بد و قبيح [فاطر:43]. حيله بد نمى‏گيرد مگر حيله گر را [اسراء:38]. «كُلِّ ذلِكَ» اشاره است به كارهاى نيك و بد در آيات گذشته يعنى: كارهاى قبيح از ميان آنچه گفته شد نزد خدايت ناپسند است. سيئة مؤنث سيّى‏ء است و آن پيوسته وصف آيد مثل خصلت سيئه عادت سيئه و انثال آن اگر آن را لازم گرفتيم به معنى بد و قبيح است و اگر متعدى دانستيم معناى بد آور و محزون كننده مى‏دهد. جمع آن در قرآن سيئات است [انعام:160]. سيئه در آيه بد و گناه است [اعراف:168]. و آن در قرآن به معنى آثار گناه و گناه و شفاعت بد و عذاب و غيره آمده است رجوع به «غفز». سوءة: چيزيكه ظهورش ناپسند است (المنار) لذا به طور كنايه بع فرح و آلت رجوليت و جسد ميّت و غيره گفته شده در صحاح و قاموس آن را عورت. فاحشه (كاربد) و در مفردات كنايه از فرج گفته. در نهايه گويد: سوأة در اصل به معنى فرج و سپس به هر چه ظهورش شرم آور است گفته شده. [مائده:31]. مراد از سوأة در اينجا جسد ميت است يعنى خدا كلاغى فرستاد كه زمين را مى‏كاويد تا به او نشان دهد چگونه جشد برادرش را زير زمين پنهان كند. [اعراف:26]. لباس سوأةهاى مردم را كه ديده شدن آنها را خوش ندارند مى‏پوشاند. [اعراف:20]. مراد از سوأة عورت زن و مرد است ايضاً در آيه [طه:121]. از مجمع آمدن سوأة مى‏توان فهميد كه مراد عورتين هر دو از آدم و زنش است . * [هود:77]. به نظرم سى‏ء به معنى اندوه است يعنى چون فرستادگان ما پيش لوط آمدند از آمدنشان غمگين شد، ايضاً در [ملك:27]. و در آيه [اسراء:7]. تا رويتان را غمگين كنند است كه اثر غم در وجه انسان نمايان مى‏شود. * [طه:22]. سوء آن است اين تغيير رنگ ضررى نخواهد داشت يعنى دستت را به گريبان خود جمع كن تا سفيد و روشن بدون آفت خارج شود. بعضى‏ها سوختن احتمال داده‏اند يعنى دستت نمى‏سوزد. اين لفظ در سوره نمل:12. و قصص:31 نيز آمده در الميزان فرموده: ظاهراً اين قيد تعريض به تورات فعلى است كه در سفر خروج باب چهارم آيه 6 گويد: دست موسى مثل برف مبروص (پيس) شد. * [هود:114]. اين ايه در «حبط» گذشت و در «غفر» ديده شود. در تمام آيات قرآن است مثل [بقره:271]و و درباره هيچ يك يغفر السيّئات نيامده مگر در آيه [احقاف:16]. كه به جاى تكفير تجاوز آمده است و اين ظاهراً از آن جهت است كه «كفر» در لغت به معنى پوشاندن است و در علاج بدى‏ها و ناپسندها تعبير پوشاندن آنها مناسب است.
سوح
[صافات:177]. ساحت به معنى ناحيه و فضاى خالى ميان خانه‏هاى قبيله است (اقرب - قاموس) راغب آن را مكان واسع گفته است. يعنى: چون عذاب به كنارشان نازل شود بامداد انذار شدگان بد است. اين كلمه در قرآن يكبار آمده و (ساء) در آيه به جاى «بئس» است.
سود
سواد به معنى سياهى است [آل عمران:106]. ظاهراً مراد از بياض وجه شادى و از سواد آن اندوه است مثل [قيامة:22-24] آيه 38-40 عبس نيز نظير آن است. و شايد هم سفيدى و سياهى ظاهرى مراد باشد به نظرم در بعضى روايات مانند سياهى زغال گفته شده [يونس:27]. اسود هم اسم تفضيل آمده و هم صفت مشبهه (اقرب) المنجد تصريح كرده: چون صفت مشبهه دلالت بر رنگ و عيب و زينت داشته باشد بر وزن افعل آيد مثل اسود، اعرج، ابلج. على هذا در آيه [بقره:187]. ابيض و اسود صفت اند نه اسم تفضيل معنى آيه در «خيط» گذشت. سيّد به معنى رئيس و آقا است. راغب گويد: به جماعت كثيره سواد گويند مثل عليكم بالسواد الاعظم. سيد آن است كه متولى سواد اعظم باشد مثل سيد القوم. و چون شرط. متولى پاك نفس بودن است لذا به هر فاضل سيّد گفته شده. نحو [آل عمران:39]. و چون سياست و و تدبير زوجه در دست زوج است لذا سيّد خوانده شده نحو [يوسف:25]. جمع سيّد در قرآن سادات آمده [احزاب:67] احتمال هست مراد از سادات پدران باشد و از كبراء اميران .
سور
(به فتح سين) بالا زفتن با جهش. راغب گويد: و ثوب مع علوّ. در اقرب آمده «سار الحائط سوراً: علاه - صعد عليه» همچنين است تسوّر [ص:21]. ايا داستان خصم را دانسته‏اى كه از محراببالا رفتند؟. سور (به ضم س) ديوار شهر را گفته‏اند (حصار) [حديد:13]. ميانشان ديوارى و حائلى كه درب دارد زده شد. آن به معنى ميهمانى نيز آمده و فارسى است در نهايه آمده كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله وسلم به اصحابش فرمود «قوموا فقد صنع جابر سوراً اى طعاماً يدعو اليه الناس». سوار (به كسر س) دستبند به قول راغب آن معرب دستوار است جمع آن در قرآن اسوره و اساور است [كهف:31]. [زخرف:53] طبرسى فرموده: فرعونيان چون مردى را به رياست انتخاب مى‏كردن دستبند طلا بدستش و طوق طلا به گردنش مى‏كردند لذا فرعون گويد: اگر موسى پيامبر است چرا دستبندهاى طلا از طرف آسمان به وى انداخته نشده است . سوره به نعنى مرتبه بلند است چنانكه طبرسى و راغب گفته و قول نابغه را شاهد آورده‏اند . طبرسى افزوده: آن از سور البناء اخذ شده... هر سوره از قرآن به مثابه درجه باند و منزل عالى است كه قارء قرآن از يكى به ديگرى بالا مى‏رود تا به آخر قرآن برسد . راغب گقته علت اين تسميه آن است كه سوره مانند حصار بلد قرآن را احاطه كرده و يا منزلتى است مانند منازل قنر. بعضى آن را سوره (با همزه) خوانده‏اند كه به معنى بقيّه است گويا هر سوره قطعه‏اى است از قرآن كه جدا شده و باقى مانده است . ولى قول طبرسى كاملاً عالى و به جاست در كافى كتاب فضل القرآن در ضمن حديثى از موسى بن جعفر عليه السلام نقل شده «فَاِنَّ دَرَجاتِ الْجَنَّةِ عَلى قَدْرِ آياتِ الْقُرْآنِ يُقالَ لَهُ: اِقْرَءْ وَراقِو فَيَقْرَءُ ثُمَّ يَرْقى...» مراتب و درجات بهشت به عدد آيات قرآن است به او (شيعه اهل بيت عليهم السلام) كفته مى‏شود: بخوا و بالا رو. پس مى‏خواند و بالا مى‏رود و نيز از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه: هر كه سوره‏اى از قرآن را فراموش كند در صورتيكه نيكو و درجه‏اى عالى در بهشت، براى او ممثّل مى‏شود، چون آن را بيند گويد:تو چيستى و چه زيبائى؟ اى كاش براى من مى‏بودى، مى‏گويد مرا نمى‏شناسى؟ من فلان سوره هستم اگر فراموشم نمى‏كردى به اينجايت بالا مى‏بردم. بنابراين علت تسميه سوره‏هاى قرآن آن است كه هر يك را مقام و درجه بخصوصى است از درجات بهشت و يا درجه و مرتبه‏اى است از واقعيّات عالم. * [نور:1]، [بقره:23]. اين سوره‏اى است كه نازل كرده و معيت نموده‏ايم. سور (مثل صرد) جمع سوره است [هود:13].
سوط
شلاق كه از پوست بافند. اصل آن به معنى آميختن است و علت اين تسميه آن است كه تارهاى شلاق به هم آميخته و مخلوط است (راغب) سوط به معنى نصيب و شدّت نيز آمده است [فجر:13]. گوئى به ملاحظه پى در پى بودن عذاب «صبّ» آمده است و گرنه لازم بود بگويد «ضرب عليهم ربك سوط عذاب» اين كلمه يكبار در قرآن آمده است.
ساعة
جزئى است از اجزاء زمان (راغب) جوهرى آن را وقت حاضر گفته است. آن در قرآن به معنى مطلق وقت آمده خواه بسيار جزئى باشد مثل [اعراف:34]. و يا متعارف مثل [توبه:117]. و نيز از قيامت با آن تعبير آمده مثل [قمر:1]، [حج:1]، [حج:7]. به نظر مى‏ايد: در بعضى از آيات مراد از وقت مرگ است مثل [مريم:75]. در اين صورت عذاب آن است كه مرگ در آن نباشد و مثل [حج:55]. پيوسته در شك بودن روشن مى‏كند كه غرض از ساعت آمدن مرگ است و آن با قيامت بودن نمى‏سازد مگر آنكه بگوئيم كفّار در برزخ هم در حال مريه‏اند. ساعت آنگاه كه در قيامت و مرگ به كار پيوسته با الف و لام عهد آمده و در غير آن نكره استعمال شده است. * [نازعات:42]. معنى آيه در «رسو» گذشت.
سواع
نوح:23] ظاهر آيه آن است كه اين پنج نام، نام بتهائى قوم نوح بود. ولى هشام بن محمد كلبى در كتاب الاصنام همه آنها را از بتهاى جاهليّت گفته و محل و ناريخشان را بيان كرده است و در ص 58 همان كتاب پس از تعداد اصنام كه بتهاى پنج گانه نيز در رديف آنهاست گفته: اين بتان مرتباً عبادت مى‏شدند تا رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم مبعوث گرديد و بگوبيدن آنها فرمان داد. طبرسى از ابن عباس و قتاده نقل كرده كه بتهاى پنجگانه را قوم نوح مى‏پرستيدند سپس عرب به پرستش آنها برخاست. و نيز گفته: به قولى اين نامها نام پنج نفر مرد نيكوكار بود در زمان ميان آدم و نوح، بعدها مجسمه آنها را ساختند و به تدريج در نسل‏هاى بعدى مورد پرستش واقع شدند. و به قولى در طوفان زير خاكها ماندند سپس بدست عربها افتادند. (العلم عنداللّه). نگارنده احتمال مى‏دهيم كه آيات 22و23 از سوره نوح به طور معترضه نقل قول مشركين عرب است و بتها مال آنها بود نه از قوم نوح و اللّه اعالم. بت سواع متعلق به ذيل بن مدركه بوده محل اين بت رهاط از سرزمين ينبع از قراء مدينه بود و خدّام آن بنولحيان بودند، پس از غلبه اسلام پيغمبر صلى اللّه عليه و اله وسلم عمر و بن عاص را براى شكستن آن بت اعزام فرمود. بت سواع به صورت زنى پرداخته شده بود (فرهنگ قصص قرآن) در الاصنام محل آن را رهاط و خدّام آن را بنولحيان گفته و گويد متعلق به تهذيل بود.
سوغ
فرو رفتن از حلق به آسانى راغب گويد: «ساغ الشراب فى الحلق: سهل انحداره» [فاطر:12]. اين گوارا و شيرين و خوش نوش است و اين شور، تلخ. اساغه فرو بردن از حلق [ابراهيم:17]. جرعه جرعه مى‏خورد آن را و نتواند فرو برد.
سوف
حرف استقبال است كه افعال مضارع را از حال بودن خارج كرده و به استقبال مخصوص مى‏كند، چهل و دو بار در قرآن مجيد آمده است [نساء:30]. ابن هشام در معنى آن را مرادف سين دانسته و ميان آن دو فرقى قائل نيست ولى ديگران گفته‏اند: زمان استقبال در ان ازسين اطول است. در اقرب گويد: اكثراً در تهديد آيد و گ‏اهى در وعده نيكو مثل [ضحى:5]. ولى با مراجعه به قرآن خواهيم ديد و در عدّه‏اى نيكو هم بسيار آمده گرچه اكثراً در تهديد به كار رفته است. زمخشرى ذيل آيه [توبه:71]. تصريح مى‏كند كه سوف در آيه «وَلَسوفَ يُعْليكَ رَبُّكَ فَتَرْضى سَوْفَ يُؤْتيهِمْ اُجُورَهُمْ» مفيد تاكيد است طبرسى (ره) در جوامع هذا سوف مثل سين هم براى استقبال و هم براى نأكيد است.
سوق
(به فتخ سين) راندن. [سجده:27]، [زمر:73]. سائق راننده [ق:21]. رجوع شود به «شهد». مساق: مصدر ميمى است [قيامة:30]. آن روز سوق شدن به سوى پروردگار تو است. ساق: ما بين پا و زانو است [نمل:44]. هر دو ساق خويش را عريان كرد. جمع آن سوق به ضمّ اول است [ص:33]. شروع كرد دست كشيدن به ساقها و گردنهاى اسبان. ايضاً سوق به معنى بازار است جمع آن اسواق مى‏آيد [فرقان:7]. * [قيامة:29]. ساق به ساق پيچيد آن روز رانده شدن به سوى خداست. ساق را شدت معنى كرده‏اند در مجمع فرموده از «قامت الحرب على ساق» شدت جنگ را از اراده مى‏كنند در نهايه آمده كشف الساق مثل است براى شدّت امر. آيه فوق درباره وقت مرگ است مراد از آن ظاهراً رسيدن دو شدّت به هم ديگر است. شايد غرض شدّت جدائى از دنيا و شدّت مشاهده عالم برزخ باشد . *[قلم:42]. روزى كه كار به شدّت رسد و به سجده دعوت شده و قادر نمى‏شوند. ابن كثير در تفسير خود از صحيح بخارى از حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله و سلم شنيدم مى‏فرمود: پروردگار ما از ساق خود را عريان مى‏كند همه مؤمنين و مؤمنات به آن سجده مى‏كنند جز آنانكه در دنيا از روى ريا و سمعه سجده كنند قامتشان خم نمى‏شود. و گويد: اين حديث در صحيح بخارى و مسلم و غير آن آمده است. و ظاهرش آن است كه حديث را قبول دارد. چه سفاهت عجيبى؟!1 قران فرمايد «لا تُدْرِ كُهُ الْاَبْصارُ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ‏ءٌ» ولى در قبال آن اين گونه افسانه‏ها مورد قبول واقع مى‏شود.
سول
راغب گويد: تسويل به معنى نزيين نفس است. آنچه را كه به ان حرص مى‏ورزى در اقرب تزيين و تسهيل و تهئين آمده است [طه:96]. همانطور نفسم به من نيك وانمود [يوسف:18]. گفت بلكه ضميرتان چيزى را كه كرده‏ايد بر شما نيك وانمود. ايضاً [محمّد:25].
سوم
تحميل. چريدن. لازم و متعدى هر دو آمده است در اقرب هست: «سام فلاناً الامر: كلفة ايّاه» ايضاً «سام الماشية:رعت» معنى [بقره:49]. آن است كه عذاب بد را به شما تحميل و وارد مى‏كردند [نحل:10] براى شما است از آن نوشيدنى و از آن است درخت و در آن مى‏چرانيد. معانى ديگرى كه در لغت آمده در قرآن به كار نرفته مگر آنچه در ذيل خواهد آمد. سيما:علامت و هيئت [بقره:273]. آنها را با علامتشان مى‏شناسى سائمه: شتريكه مى‏چرد و در آغل علف نمى‏خورد. مسّوم (به صيغه مفعول) ممكن است از سيما باشد يعنى نشاندار و شايد از تسويم باشد يعنى فرستاده شده مثل [آل عمران:14] ولى ظاهراً نشاندار مراد است كه آن موجب تخصّص و مالكيّت است يعنى اسبان داغ نهاده و نشاندار. و در آيه [ذاريات:34-35] نيز به قرينه «عِنْدَ رَبِّكَ» نشاندار منظور است سنگهاى نشاندارى كه گناهكاران دارند و مخصوص آنها اند. * [آل عمران:125]. عاصم و ابن كثير و ابو عمر و مسّومين را به صيغه فاعل و ديگران به صيغه مفعول خوانده‏اند. اگر به صيغه مفعول باشد به معنى نشاندار يا فرستاده است و چنانكه به صيغه فاعل باشد به معنى علامت گذارنده است كه ملائكه در جنگ بدر علامت داشتند. در مجمع از ابو عيسى نقل كرده مختار با كسر خواندن است كه اخبار بسيار دلالت دارند بر اينكه ملائكه در بدر اسبان خويش را علامت گذارى كرده بودند حضرت فرمود: سوّما فان الملائكة قد سوّمت». نا گفته نماند ما قبل آيه فوق چنين است وَلَقَد نَصَرَ كُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَ اَنْتُم اَذِّلَّةٌ... اِذْتَقُولُ لِلْمُؤمِنينِ اَلنْ يَكفيكُمْ اَنْ يُمَدِّكُمْ رَبَّكُم بِثَلاثَةِ آلآفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُنْزِلينَ. بَلى اِنْ تَصبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بَخَمْسِهِ آلافٍ...» آمدن پنج هزار ملك مشروط است به صبر و تقوى و آمدن مشركين. ولى روشن نيست كه هر سه شرط واقع شد و ملائكه آمدند ولى در روايات هست كه آمدند و علامت هم داشتند در تفسير عيلشى از حضرت باقر عليه السلام نقل شده: روز بدر ملائكه عمامه‏هاى سفيد داشتند كه يك سر آنها باز و رها بود. در تفسير برهان نيز چند روايت در اين زمينه آمده است در مجمع از على عليه السلام منقول است. ملائكه عمامه‏هاى سفيد داشتند و گوشه آنها را ميان دو كتف خويش انداخته بودند و رجوع شود به «ملك».
سوى
مساوات به معنى برابرى است در كيل يا وزن و غيره گوئيم: اين لباس با آن مساوى است [كهف:96] و تا چون ميان دو حاشيه كوه را برابر كرد گفت: بدميد. (ذوالقرنين ميان شكاف كوه پاره‏هاى آهن را گذشت تا شكاف را پر كرد و دولبه كوه را با هم برابر نمود) مفاعله گاهى مثل تفعيل مى‏آيد. اين آيه از آن است تسويه: برابر كردن و پرداختن مرتب گردانيدن و [قيامة:38] سپس علقه شد پس او را اندازه گرفت و متعادل كرد تسويه ظاهراً ميان اجزاء بدن است ايضاً در آيات [اعلى:2]، [كهف:37]. و در آيه [انفطار:7]. به نظرم مراد از سوّاك سلامت اعضاء و گذاشتن هر عضو در موضع خود و مستوى الخلقه بودن و از «عدلك» تناسب اعضاء است. در آيه [حجر:29]. ظاهراً فراغ از خلقت مراد است يعنى چون او را پرداختم و از روحم در آن دميدم... [شعراء:97-98]. اين سخن مشركين است كه روز قيامت به خدايان دروغين خواهند گفت: به خدا قسم در گمراهى آشكار بوديم آنگاه كه شما را با خدا برابر مى‏كرديم و به جاى او و معبود مى‏گرفتيم . [نساء:42]. اى كاش زمين با آنهامساوى بود و بر انگيخته نمى‏شدند. [بقره:29]. آنهارا هفت آسمان متعادل كرد. استواء: برابرى [رعد:16]. استواء چون با «على» متعدى شود معنى استقرار يافتن و برقرار شدن مى‏دهد مثل [هود:44]. كار به پايان رسيد و كشتى بر كوه جودى نشست و در ان قرار گرفت و مثل [مؤمنون:28] چون تو و يارانت در كشتى قرار يافتيد على هذا معنى آيات [يونس:3]، [طه:5]. اين است كه خدا در تخت حكومت و تدبير استقرار يافت و آن كنايه از تدبير و اداره امور عالم است چنانكه «يُدَبِّرُ الْاَمْرَ» آن را توضيح مى‏دهد. و چون با «الى» متعدى گردد معنى توجه و قصد و رو كردن مى‏دهد در اقرب آمده: گويند هر كه از كارى فارغ شد و كار ديگرى قصد كرد گفته مى‏شود «استوى له و اليه» [بقره:29]. [فصّلت:11]. استوى در هر دو به معنى توجّه و قصد است گاهى به معنى اعتدال و استقرار است مثل [قصص:14] چون موسى قوى شد و در زندگى استقرار يافت به او درك و علم داديم [نجم:6-7]. ظاهراً مراد از استوى معتدل شدن جبرئيل و آمدن به صورت انسان منوسط است. يعنى او نيرومند است پس معتدل شد در حاليكه در ناحيه بالاتر بود. [طه:58]. سوى به كسر و ضم سين خوانده شده و معنى آن عدل و وسط است «مكاناً» ظاهراً ظرف است و سوى صفت مكان يعنى ميان ما و شما وقتى معين كن در مكانى را كه مسافت آن به هر دو طرف مساوى است و شايد مكان هموار و مستوى الاطراف مراد باشد و راغب گويد سوى (به ضمّ و كسر) و سواء به معنى وسط است... و ان وصف و ظرف به كار رود، اصلش مصدر است. سوّى: آن است كه از افراط و تفريط در اندازه و كيفيّت، به دور باشد (راغب) و آن با تمام و راست و مستقيم يكى است [طه:135]. يعنى راه راست. [مريم:10]. سويّاً حال است از فاعل تكلّم يعنى نشانه تو آن است كه سه شب نتوانى با مردم سخن گوئى حال آنكه سالم و صحيح هستى. [ملك:22]. سالم از لغزش راه ميرود در راه راست. سواء: در اصل مصدر است به معنى برابرى و به معنى مساوى و وسط (وصف و ظرف) به كار مى‏رود (راغب) مثل [بقره:6] كه به معنى مساوى است و مثل [بقره:108] كه به معنى وسط است بهتر است بگوئيم سواء به معنى مستوى و اضافه صفت به موصوف است يعنى از راه راست گم شده. * [انفال:58]. سواء در آيه شايد مصدر باشد يعنى اگر ازخيانت قومى كه با آنها پيمان بسته‏اى ترسيدى پيمان آنها را با برابرى به سويشان بيانداز و نقص كن (و اعلام كن تا تو و آنها را با علم به نقض پيمان با هم باشيد) و شايد به معنى عدل باشد يعنى با عدالت پيمان را بشكن و به خودشان رد كن. ايضاً در آيه[انبياء:109]. به معنى عدل است.
سائبه
شتريكه نذر مى‏كردند در صورت آمدن مسافر يا شفاى مريض، آن را به سر خود رها كنند رجوع شود به «بحر» [مائده:103].
سيح
جريان و سير در صحاح آمده ساحَ الْماءُ: جَرى عَلى وَجْهِ الْاَرْضِ -ساحَ فى الْاَرْضِ:ذَهَبَ» طبرسى سير با مهلت فرموده:. ساح: چنانكه گذشت مكان خالى است از راغب استفاده مى‏شود كه ساح الماء يعنى در ساحه جارى شد ولى اين در صورتى است كه هر دو از يك ماده باشند. اما ساحه از سوح است و سيح يائى است [توبه:2]. چهار ماه در اين سرزمين بگرديد و معلت داريد. [توبه:112]، [تحريم:5]. به عقيده الميزان سائحون آنها اند كه از مسجدى به مسجدى و از محلى دينى به محلى گردش و سير مى‏كنند و در آيه دوم آن را صائمات فرموده است. طبرسى از ابن عباس و ديگران روزه داران نقل كرده و فرموده از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم مرفوعاًنقل شده «سَياحَةُ اُمَّتى الصَّيامُ» و به قولى آنانكه در روى زمين سير مى‏كنند و از آثار گذشتگان عبرت مى‏گيرند. و به قولى طلاب علوم اند كه براى اخذ علم سفر مى‏كنند. به نظرم بودن اين كلمه بهتر است يعنى مردان و زنانيكه در راه خدا و دين گردش و سير مى‏كنند خواه به مساجد باشد يا جهاد يا روزه و غيره در الميزان از حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله و سلم نقل است «سَياحَةِ اُمَّتى فى المَساجِدِ» ايضاً «اِنَّ السائحينَ هُمُ الصّائِمون» ايضاً «اِنَّ سِياحَةَ اُمَّتى الْجِهادُ فى سَبيلِ اللّهِ» به قرينه اينكه صفات اينكه صفات ديگر خاص است مى‏شود آن را در آيه اول، صيام و جهاد و در آيه اول، صيام و جهاد و در آيه دوم فقط صيام گفت.
سير
راه رفتن. [طور:10] باتفعيل و باء متعدى مى‏شود مثل [كهف:47]. و نحو [قصص:29]. سيرت: حالت و وضع طبيعى است. [طه:21]. عصا را بگير و نترس حتماً آن را به حالت اول بر مى‏گردانيم . سيّاره: مؤنث سيّار است به معنى جماعت مسافر نيز آيد (قافله) [مائده:96] يوسف:10و19. در قرآن مجيد بسير و گردش در زمين بسيار سفارش شده است يكى براى عبرت و گردش در آثار گذشتگان مثل [انعام:11]. ايضاً 26 نحل، 69 نمل. و غيره ديگرى براى تفكّر در امر حق و شروع خلقت چنانكه آمده [عنكبوت:20]. آيه صريح است در اينكه گردش و كاوش در زمين شروع خلقت را به انسان خواهد فهماند و آخرت را نيز مى‏شود از آن قياس گرفت. با گردش در زمين خواهيم ديد چگونه باكتريهاى هوا به باتلاقها ريخته مبدل به كرمها مى‏شوند. ملخها چگونه نوك دم خود را به زمين فرو برده و در آن تخم مى‏ريزند و آنگاه مبدل به كرم سپس به پروانه و آنگاه به ملخ مى‏شوند. مى‏توان از اينها پى برد و احتمال داد كه موجودات زنده در ابتدا به صورت تخم آفريده شده و آنگاه بزرگ گشته و شروع به تكثير كرده‏اند و نيز با كاوش در طبقات زمين مى‏توان به قهقرى برگشت و اسرار صنع خدا را بدست آورد چه صريح است دستور خدا و چه كم است عبرت و عمل ما؟!!.
سيل
جارى شدن «سالَ الْماءُ سيلاً و سيلاناً» ايضاً اسم امده يعنى آبى كه مى‏آيد و باران آن در جاى ديگر باريده (راغب) [سباء:16] رجوع شود به «عرم» [رعد:17]. اساله:ذوب كردن [سباء:12]. قطر را مس را براى او ذوب كرديم اساله حالتى است كه در مذاب بعد از ذوب شدن پيدا مى‏شود. گويا منظور آن است كه او را وسيله داديم تا مس را ذوب كند و مانند چشمه جارى شود در جوامع الجامع اين تسميه را به اعتبار مأيول دانسته است.
سيناء
شبه جزيره‏اى است ما بين درياى مديترانه و كانال سوئز و فلسطين و خليج عقبه و ايضاً سيناء كوهى است در ان شبه جزيره به نام حوريت (اعلام المنجود) در دعاى سمات هست: و سخن گفتى به وسيله آن با بنده ات موسى... در طور سيناء و در كوه حوريت) از اين به نظر مى‏آيد اين دو كوه غير هم‏اند و يكى محل بعث موسى و ديگرى جاى آمدن الواح تورات. [مؤمنون:20]. [تين:1-2]. احنمال هست اضافه در اين دو آيه بيانيه باشد در اين صورت مراد سينا ئ سينين همان كوهى است كه در شبه جزيره سينا ولقع است و شايد اضافه به معنى لام باشد يعنى كوهى كه در صحراى سينا واقع است. و شايد احتمال اول قوى باشد زيرا نظر قرآن به كوه معهود است نه به بيابان و سينا و سينين هر دو گفته شده مثل الياس و الياسين، سيبرى و سيبريا.